Tuesday, November 23, 2004
تنها شبنم اشکهايشان، گلخانه کوچک شيشه ايت را تر مي کند.
Sunday, November 21, 2004
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست
Monday, November 15, 2004
با بغض گفت: نه بيشتر.
بغل کردمش و گفتم: فردا بازم مي توني با خاله صحبت کني. تازه چند وقت ديگه باز ما مي ريم پيش خاله يا خاله مي آد پيش ما.
پس از کمي فکر کردن با خوشحالي گفت: خاله بياد اينجا. بيا زنگ بزنيم و بگيم خاله بياد اينجا.
بوسيدمش و گفتم: گلم، مي دوني که خونه خاله از اينجا خيلي دوره. خاله بايد سوار هواپيما بشه بياد اينجا. تازه ما بايد يه نامه بگيريم، براي خاله بفرستيم بعد خاله بره فرم پر کنه، به اين سادگي که نيست.
با تعجب پرسيد: چرا؟ مگه خاله خودکار نداره فرم پر کنه؟
ٔٔ
از ميان کتابهاي شاپرک برفي چشمم به کتابي با تصاوير حيوانات افتاد. کتاب را به شاپرک برفي نشان دادم و گفتم: وقتي کوچيک بودي، اين کتاب رو خيلي دوست داشتي. شاپرک برفي کتاب را از من گرفت و با علاقه شروع به ورق زدن کرد. شاپرک بهاري هم در کنارش نشست و با هم مشغول تماشاي کتاب شدند. شاپرک برفي، که متوجه علاقه برادرش شده بود، عکس شير را نشانش داد و گفت: ببين داداش، اين آقا شيرست.
گفتم: از کجا مي فهميم که اين آقا شيرست و خانم شيره نيست؟
شاپرک برفي گفت: معلومه آقا شيرست ديگه. چون لباش قرمز نيست و پس از مکثي اضافه کرد:... يالم داره.
Tuesday, November 09, 2004
گفتم: منم اومدم فرودگاه استقبال تو.
گفت: نه.
پرسيدم: چرا؟
گفت: استقلال آبيه، من قرمز دوست دارم.
ٔٔ
به همراه شاپرک برفي، مشغول فراهم کردن مواد لازم کيکي بودم که خواسته بود. من مواد را پيمانه مي کردم و او به داخل ظرف مي ريخت. دو پيمانه آرد، يک پيمانه شکر و ... تا اين که رسيدم به وانيل و گفتم: يک قاشق مرباخوري وانيل. شاپرک گفت: نه، من مربا نمي خوام.