Monday, November 15, 2004
با بغض گفت: نه بيشتر.
بغل کردمش و گفتم: فردا بازم مي توني با خاله صحبت کني. تازه چند وقت ديگه باز ما مي ريم پيش خاله يا خاله مي آد پيش ما.
پس از کمي فکر کردن با خوشحالي گفت: خاله بياد اينجا. بيا زنگ بزنيم و بگيم خاله بياد اينجا.
بوسيدمش و گفتم: گلم، مي دوني که خونه خاله از اينجا خيلي دوره. خاله بايد سوار هواپيما بشه بياد اينجا. تازه ما بايد يه نامه بگيريم، براي خاله بفرستيم بعد خاله بره فرم پر کنه، به اين سادگي که نيست.
با تعجب پرسيد: چرا؟ مگه خاله خودکار نداره فرم پر کنه؟
ٔٔ
از ميان کتابهاي شاپرک برفي چشمم به کتابي با تصاوير حيوانات افتاد. کتاب را به شاپرک برفي نشان دادم و گفتم: وقتي کوچيک بودي، اين کتاب رو خيلي دوست داشتي. شاپرک برفي کتاب را از من گرفت و با علاقه شروع به ورق زدن کرد. شاپرک بهاري هم در کنارش نشست و با هم مشغول تماشاي کتاب شدند. شاپرک برفي، که متوجه علاقه برادرش شده بود، عکس شير را نشانش داد و گفت: ببين داداش، اين آقا شيرست.
گفتم: از کجا مي فهميم که اين آقا شيرست و خانم شيره نيست؟
شاپرک برفي گفت: معلومه آقا شيرست ديگه. چون لباش قرمز نيست و پس از مکثي اضافه کرد:... يالم داره.