وقتي شاپرک بهاري بدو بدو مي آيد خودکار را از دستم مي گيرد تا روي کاغذ و سپس روي دست و پايش نقاشي کند, از تصور روزي كه خودکار در دست گرفته و مشغول حل مسال رياضي, فيزيک, شيمي و ... باشد لبخند مي زنم. وقتي سوار ماشينش مي شود يا هنگامي كه جارو برقي را ماشين مي کند و جلو عقب مي برد, روزي را در نظر مي آورم كه امتحان رانندگي مي دهد و هيجان زده مي شوم. وقتي خودش پوشکش را به داخل کيسه زباله مي اندازد, روزي را مي بينم كه کيسه زباله خانه اش را جلوي در مي گذارد. وقتي دستکش آشپزخانه را دستش مي کند و مقابل فر مي ايستد و مي گو يد: در در و منظورش اين است كه در را باز کنيم تا غذاي داخل فر را بيرن بياورد, از فکراين که روزي براي خانواده اش غذا بپزد لذت مي برم. وقتي در يک لحظه غفلتم خاک گلدان را بيرن مي ريزد, برگ ها را مي کند, ساقه گياهان را تکان تکان مي دهد, روي ميز و صندلي مي ايستد, از پله ها بالا مي رود و ... از تجسم اين که او نيز بايد روزي مثل من تمام مدت مراقب فرزند کنجکاوش باشد که مبادا در حين کشف و شهودش صدمه ايي ببيند, بي اختيار خنده ام مي گيرد. وقتي به محض اين که از او دور مي شوم اول اسم من و بعد اسم خوش را صدا مي زند و مي گويد: بيا, آرزو مي کنم در هر سن و هر مرحله ايي وجودم آرمش بخش روح پر احساسش .باشد