Sunday, January 09, 2005
از آنجا که قرار آن روز را قبلا با معملش هماهنگ کرده بودم؛ او و بچه ها منتظر شاپرک بودند و صندليي برايش در ميان بچه ها در نظر گرفته بودند. چند نفر از هم کلاسي هاي سابق کودکستان تا شاپرک را ديدند با خوشحالي صدايش زدند. دو نفر از بچه ها مامور نشان دادن محل آويزان کردن کاپشن و کلاه و قرار دادن کيف به او شدند. سپس همگي به دور معلم حلقه زدند و معلمشان برنامه آن روز را بر اساس تصاويري که به ديوار زده بودند، بواسطه شمارش و با کمک بچه ها برايشان توضيح داد. حلقه زدن به دور معلم و گردهم جمع شدن شروع برنامه روزانه شان است. سپس همه بچه ها و معلم به طور دسته جمعي در بازيي شرکت کردند و بعد هر يک از بچه ها انتخاب کرد که در کدام قسمت از کلاس به چه فعاليتي مشغول خواهد شد. اين کار با قرار دادن عکسشان در بخش مورد نظر انجام مي شد. چون آن روز شاپرک مهمان بود، مي توانست به همه قسمتها سر بزند ولي در هر بخش به طور معمول سه يا چهار نفر مي توانستند حضور داشته باشند. پسرهاي کلاس شاپرک را به بخش ماسه بازي دعوت کردند و شاپرک با چشماني که از شادي برق مي زد به سويشان رفت. و من دانستم که از اين پس ته جيب و درز شلوار شاپرک پر از ماسه خواهد بود. بعد از اين که بچه ها مشغول شدند، معلم از من پرسيد که آيا تمايل دارم تمام روز آنجا باشم؟ گر چه برايم خيلي جالب بود که بمانم ولي ترجيح دادم شاپرک، بدون حضور من، تجربه واقعي يک روز مدرسه را داشته باشد. او همچنين پرسيد ظهر از کدام در به دنبال شاپرک مي آيم تا خودش شاپرک را به من بسپرد. از شاپرک که غرق در بازي بود، خداحافظي کردم و به سمت خانه آمدم. در راه احساسات متفاوتي به سراغم آمد. شادي و هيجان شروع مدرسه و آغاز يک مرحله مهم زندگي به همراه دلتنگي براي روزها و مراحلي که چون برق و باد به پايان رسيدند و هرگز تکرار نخواهند شد.
انگار همين ديروز بود که دکتر بدن گرمش را به روي سينه ام گذاشت و گفت: Millennium baby آخرين لحظات و پرستار گفت: تو امسال بهترين هديه سال نو را گرفتي. وقتي راهي کودکستان شد، چقدر به نظرم بزرگ شده بود و چه شوق و ذوقي داشتم. چقدر نگران بودم اولين روزي که به کودکستان رفت. هر لحظه منتظر بودم که تلفن زنگ بزند و صداي Juf Kim و گريه شاپرک را از آن سوي خط بشنوم. ولي شاپرک هفته هاي اول بدون هيچ مشکلي رفت و ناگهان پس از چند هفته، بناي گريه و بي تابي را گذاشت. وقتي به نزديک کودکستان مي رسيديم، بغض مي کرد و مي گفت: نه ، نه. و آن وقت تا چشمش به بچه ها و مربيش مي افتاد گريه را سر مي داد. من هم بعض مي کرد و با چشماني اشک آلود از او جدا مي شدم. مربيش مي گفت: بچه هاي اول سخت تر از پدر و مادر جدا مي شن چون پدر و مادر از آنها سخت جدا مي شن.
و درست در روزي که تصميم داشتيم کودکستان رفتنش را متوقف کنيم، بدون نارحتي خداحافظي کرد و مشغول بازي شد. اما چقدر آن روزها دور به نظر مي رسد، وقتي به حرفها و کارهاي حال حاضرش فکر مي کنم. حالا استدلال مي کند، احساساتش را شرح مي دهد، به صراحت مي گويد که از کدام کار من نارحت شده و چه کاري از نظر او درست نبوده، مصمم است قهرمان اتومبيل راني شود و دغدغه اش انتخاب ماشين مسابقه از ميان بنز و فراري است... .
تا ظهر که به دنبالش مي روم، خاطرات را مرور مي کنم. از داخل حياط مي بينمش که کنار هم کلاسي کودکستانش نشسته و با هم بازي مي کنند. بعد به سمت جالباسي مي روند که کاپشنها را بپوشند و کيفها را بردارند و به خانه روند. شاپرک دست در دست معلمش به سويم آمد. معلمش گفت که شاپرک در همه برنامه ها شرکت کرده و کلاس ورزش برايش خيلي جالب بوده است. همچنين گفت که قبل از شروع مدرسه کارتي دريافت خواهد کرد. شاپرک را بوسيدم و پرسيدم: خب، مدرسه چطور بود؟ گفت: من ورزش کردم. توالت پسرا هم رفتم. اينجا توالت دخترا و پسرا جداست.
چند روز پيش، کارت خوش آمد گويي بچه ها و معلم کلاس اول رسيد. شاپرک با خوشحالي فراوان کارتش را به همه نشان داد. فردا روز اول مدرسه براي او خواهد بود. من نيز چنان هيجان زده ام که گويي خودم براي اولين بار به مدرسه مي روم.