Wednesday, February 02, 2005
در اعماق اقيانوس، کوسه ايي زندگي مي کرد به نام خندان که دوست داشتني ترين، جالبترين، مهربانترين و شادترين کوسه با پهن ترين خنده و بزرگترين دندانهاي تمام ماهيهاي درياها بود. خندان هر روز ماهيهايي را که سرگرم بازي کردن، رقصيدن و چرخيدن بودند، تماشا مي کرد و خيلي دلش مي خواست که با آنها بازي کند ولي به محض اين که بهشان مي خنديد و مي پرسيد: مي تونم باهاتون بازي کنم؟ ماهيها از ترس با سرعت هر چه تمامتر فرار مي کردند. ... يک روز که ماهيها شادتر از هميشه مشغول بازي و رقصيدن و چرخيدن بودند و خندان هم از دور تماشايشان مي کرد، يک مرتبه اتفاقي افتاد. ماهيها در تور گرفتار شدند. ماهيها فرياد زدند:خندان، خندان، کمکمان کن. ولي خندان چه کمکي مي توانست بکند؟ خندان فکري کرد. او فقط مي توانست روي آب برود و بخندد. تا چشم ماهيگير به خندان افتاد، تور را رها کرد و با سرعت از آنجا دور شد. ماهيها آزاد شدند و ار خندان تشکر کردند. از آن روز به بعد، در اعماق اقيانوس خندان هر روز با دوستانش بازيمي کرد، مي رقصيد و مي چرخيد.
کتاب را بستم و در حالي که مجذوب رنگهاي شاد و قصه جالب آن شده بودم، رو به شاپرک برفي کردم و گفتم: قصه قشنگي بودا، نه؟
شاپرک برفي، در حالي که کتاب را در کتابخانه مي گذاشت، گفت: آره، ولي من از يه قسمتش خوشم نيومد. با تعجب پرسيدم: از کدوم قسمتش؟ شاپرک برفي گفت: اونجا که کوسهه رفت رو آب و خنديد. کار درستي نکرد.
- چرا گلم؟
- کار درستي نکرد که ماهيگيره رو ترسوند.
- آّهان. ولي خب اگه اين کارو نمي کرد چطور ماهيها را نجات مي داد؟
- مي تونست با دندوناش تورو پاره کنه.
ٔ ٔ
شاپرک برفي، سرش را از روي دفترچه نقاشيش بلند کرد و رو به من گفت: دارم تو را مي کشم. با خوشحالي گفتم: چه جالب. مرسي گلم.
پس از چند دقيقه، دفترش را آورد و گفت: تموم شد. نقاشيش را جز خطوط چيزي ديگري نبود، نگاه کردم و گفتم: خب من اينجا يه سري خط مي بينم. گفت: اينا موهاته. يکي ازت سوال کرده، تو روت را برگردوني. براي همين فقط موهات پيداست.
ٔ ٔ
شاپرک برفي، طبق معمول ماشينهاش را بين من، خودش و شاپرک بهاري، تقسيم کرد تا ماشين بازي کنيم. شاپرک بهاري که هنوز مثل برادرش عاشق ماشين نشده، فوري بازي را رها کرد و رفت سراغ اسباب بازيهاي ديگر. من و شاپرک برفي، ماشينها را به کاراواش برديم، بنزين و گازوئيل زديم، تو گاراژ پارک کرديم، مسابقه داديم،تعميرگاه برديم و ... تا اين که به ساعتم نگاه کردم و گفتم: خب شاپرک، ديگه يواش يواش بايد آماده خواب بشيم. شاپرک برفي گفت: باشه. ولي من قبل از خواب مي خوام اخبارو چک کنم. در حالي که سعي مي کردم جلوي خنده ام را بگيرم، گفتم: مي خواي اخبارو چک کني. شاپرک خيلي جدي گفت: آره ديگه. من آقام، آقاهام قبل از خواب اخبارو چک کنن. فورا گفتم: گلم، اخبار چک کردن که مخصوص آقاها نيست. خانومام مي تونن اخبارو چک کنن.
شاپرک پرسيد: مگه خانومام، اقان؟
ٔ ٔ
داشتم رو بالش شاپرک برفي را عوض و تختش را مرتب مي کردم که شاپرک برفي آمد کنارم و گفت: يادته تو ايران خونه خانوم الف رفتيم، تخت نداشت من رو زمين خوابيدم. گفتم: آره يادمه. پرسيد: چرا خانوم الف تخت نداشت؟ خواستم توضيح بدم که ما مهمان بوديم و او براي ما تخت نداشت ولي از شاپرک پرسيدم: تو چي فکر مي کني؟ شاپرک گفت: من فکر مي کنم مغازه تخت فروشي به خونه اش خيلي دور بود. يا ... شايدم تختش شکسته بود و خودش بلد نبود درستش کنه.