Monday, May 02, 2005
وقتي برگشتم، ديدم روي ميز ايستاده است. در حالي که سعي مي کردم خونسرد باشم، گفتم: ميز جاي ايستادن نيست. و از آنجا که به رفتار من و پدرش خيلي دقت مي کند، اضافه کردم: اصلا تا حالا ديدي من يا بابا رو ميز بايستم.
شاپرک برفي گفت: آره.
با تعجب پرسيدم: کي؟
گفت: وقتي بچه بودين.
شاپرک برفي از بازيهايي که آن روز در مدرسه با دوستانش کرده بود، تعريف مي کرد و با بردن نام هريک از دوستانش يکي از انگشتان مشت بسته اش را باز مي کرد. سپس انگشتان دستش را نشانم داد و با خوشحالي گفت: ببين چند تا دوست دارم.
گفتم: عاليه. بعد پرسيدم: پس گلم کارلوس، کوين و آمبر که با هم دور يه ميز مي شينين، دوستات نيستن؟
گفت: اونا را گذاشتم تو نوبت.
ـ نوبت؟ مگه نوبتيه؟
ـ آره، من اينجوري برنامه ريزي کردم.
کمپاني فوکس قرن بيستم تقديم مي کند: عصر يخبندان.
اولين بار بود که شاپرک برفي، به تماشاي کارتوني به زبان فارسي نشسته بود. وقتي تمام شد، پرسيدم: خب گلم قشنگ بود؟
گفت: آره، ولي اين که اسب يخبندان نبود، فيل يخبندان بود.
شاپرک برفي در حالي که بغض کرده بود، ماشين ولوو جديدش رانشانم داد و گفت: ببين. نگاهي به ماشين انداختم و چون متوجه چيزي نشدم، پرسيدم: چي شده گلم؟ با ناراحتي طرف راست ماشين را نشان داد و گفت: ببين آينه اش شکسته.
گفتم: آخ، چه بد شد. و براي اين که تسکينش بدهم، ادامه دادم: اگر پيداش کردي، بيار برات بچسبونمش.
شاپرک برفي گفت: نه، آخه نمي شه.
پرسيدم: چرا؟
شاپرک برفي گفت: آخه اين طوري اجازه ندارم رانندگي کنم. جريمه مي شم.