Friday, August 31, 2007
امروز, مدرسه باز شده است
تعطيلات تمام شده است
من صدفهايم را جمع وجورمی کنم
و شلوار برمودای لب دريايم را
همه مدادهايم تراشيده شده اند
کيف نويم پر از دفتر است
امروز, مدرسه باز شده است
درست مثل آن روز که دکتر پس از معاينه شاپرک برفی , که لحظه ايی آرام نداشت و می خواست هر چه روی ميز بود را برداد, گفت: خب اين پسر ديگه شيش ماهه است . نگاش کن , ببين چه بزرگ شده. از اين به بعد بهش نمی گيم نوزاد, می گيم شيرخوار. يا آن روز که شاپرک بهاری را برای آخرين بار شير دادم. روز اولی که شاپرکها را به کودکستان بردم. روز آخری که شاپرک بهاری را تا کودکستان همراهی کردم , يا روزی که شاپرک برفی را در مدرسه ثبت نام کردم و ... باز آن حس غريب و آشنا به سراغم می آيد, حسی که برآيند دو تضاد است. درست مثل لحظه تلاقی شب و روز. غم پايان و شادی شروع, خداحافظی با گذشته دوست داشتنی و سلام به آينده ايی نامعلوم, ترس ازناشناخته ها و هيجان کشف تازه ها, آرامش بال فرو بستن پس ازپرواز و بی قرار يرای بال گشودن و پروازی تازه, گرمای اطمينان و سرمای اضطراب , فرسوده شدن و جوانه زدن , گذاشتن نقطه پايان يک جمله و يا فتن کلمه برای جمله بعدی, بغضی در گلو و لبخندی بر لب.
مدرسه باز شده است . شاپرک بهاری پيش دبستانی را شروع کرده و شاپرک برفی به کلاس دوم رفته است.
Labels: شیدایی