Tuesday, February 25, 2003
اين روزها سخت سرگرم تدارک مقدمات آمدنش هستم. به سراغ لباسهاي شاپرک مي روم تا از ميان آنها تعدادي را براي برادرش انتخاب کنم.
از ديدن اندازه لباسهاي نوزادي متحير مي شوم. يعني شاپرکم اينقدر کوچک بوده است. جورابهايي قد دو بند انگشت، پوشکي کوچکتر از يک کف دست، بلوز ، شلوار و کفشهايي که گويي متعلق به عروسکي بوده اند،... زمان چه زود مي گذرد. شاپرک مسافرم، هم ابتدا چنين کوچک و عروسکي خواهد بود.
يکي از شلوارها را به شاپرک نشان مي دهم و مي گويم: « شاپرک ببين، اين شلوار تو بوده ها .» شاپرک، لحظه ايي دست از بازي مي کشد ، ناباورانه و متعجب به شلوار مي نگرد و در حالي که به شلوار پايش اشاره مي کند، مي گويد : « شلوار من اينهاش. » و باز مشغول بازيش مي شود.
هر تکه از وسايل و لباسها خاطرات عزيز روزهاي نه چندان دور را برايم زنده مي کند. چشمم به لباسي مي افتد که وقتي براي اولين بار شاپرک را حمام کردم، آن را پوشيد. آن روز وقتي بدن برهنه و کوچک شاپرک را در دست گرفتم احساس کردم دنيايي در دستهاي من قرار دارد. گرماي بدنش، را هيچگاه از ياد نخواهم برد. گرماي بدنش زندگي را در رگهايم جاري مي کرد... اين را شاپرک مسافر هم بايد بپوشد. مي دانم وقتي بدن کوچک او را نيز در دست بگيرم احساسي مشابه خواهم داشت. با پوشيدن اينها خاطرات شاپرکهايم به هم پيوند مي خورد. اينها را براي خودم و همسرم به يادگار نگاه خواهم داشت.
بخشي از لباسهاي شاپرک را جدا گذاشته ام، لباسهاي ويژه ايي شامل اولين لباسي که شاپرک به تن کرده ،کلاهي که اولين شب زندگيش به سر گذاشته، لباسي که هنگام مرخص شدن از بيمارستان و آمدن به خانه پوشيده بوده، بلوز و شلوار اولين ماهگردش، اولين نوروزش و ...
نه ، اينها متعلق به خود شاپرک است. لحظات خاص و فراموش نشدني او را تداعي مي کند. شاپرک مسافرم نيز براي اين لحظات لباس مخصوص خود را خواهد پوشيد. اينها را در آينده در مناسبتي ويژه به شاپرکهايم هديه خواهم داد. شايد هنگامي که در انتظار تولد فرزندشان هستند شايد هم در روز خاص ديگري.