Sunday, July 13, 2003
شاپرک برفي به همراه همسرم براي ثبت تولد شاپرک بهاري و دريافت گواهي تولد او به شهرداري مي روند. شاپرک برفي که ديده پدرش در قبال دريافت گواهي تولد پول پرداخته است وقتي به خانه مي رسد ،مي گويد: « مامان،مامان، براي داداش شناسنامه خريديم.»
شاپرک بهاري گريه مي کند. در آغوش مي گيرمش تا آرام بگيرد. شاپرک برفي که توجه مرا از دست داده است ، مي گويد:« داداش گريه مي کنه، بايد بره خونه خودشون!»
شاپرک با سر و صداي زياد مشغول بازيست. براي اين که ساکتش کنم مي گويم: « شاپرک، بيا با هم ساک برادرت را حاضر کنيم، فردا مي خوايم ببريمش دکتر. » دست از بازي مي کشد، سکوت مي کند و با نگراني مي پرسد: « مگه چي شده ؟» نگرانيش را مي فهمم. براي او دکتر مترادف با بيماري است. ترسيده که مبادا برادرش بيمار شده باشد. در آغوش مي گيرمش و مي گويم: « چيزي نشده عزيزم، خانم دکتر مي خواد قد و وزن برادرت را اندازه بگيره ، ببينه چقدر مونده تا اندازه تو بشه.» خيالش راحت مي شود و دوباره با سر و صدا بازيش را از سر مي گيرد.
Monday, July 07, 2003
فرداي آن روز شاپرک را در بغل گرفته بودم و آرام آرام تکانش مي دادم تا بخواب رود. شاپرک گاه چشمهايش را مي بست و گاه از لاي چشم نگاهي به اطراف مي انداخت. در يک لحظه متوجه نگاه خيره شاپرک به خودم شدم. نگاهي دوست داشتني، از ميان آن چشمهاي هنوز پف دار، که مرا مشتاقانه بسوي پذيرفتن آخرين بند آن پيمان ناگفته و نا نوشته هدايت کرد. نگاهي که احساس مادريم را از پيله نه ماهه بدر آورد. پيله ايي که روز قبل شکاف برداشته بود، آن روز از ميان رفت. احساسم پرواز کرد و تا کنون هر روز افقي تازه را مي پيمايد.
Wednesday, July 02, 2003
دانستم ، وجه تمايزشان را زمان تولدشان قرار مي دهم.شاپرک مسافرم در بهار آمده، او را از اين پس شاپرک بهاري مي نامم. شاپرک ديگرم در زمستان متولد شده است ، از اين رو شاپرک برفي مي خوانمش.