Tuesday, September 30, 2003
دلم براي تماشاي شاپرک بهاري وقتي دستهايش را جلوي سينه بهم گره مي زند و به دهانش مي برد ، براي پاک کردن اشکهايش که بسرعت روان مي شوند ، براي جمع کردن فندقهاي درخت فندق حياط بهمراه شاپرک برفي، بار زدن آنها در تراکتورش و بعد شکستن آنها تنگ شده است.
آواز شاپرک بهاري و صداي شاپرک برفي که مي گويد: « مامان، اين چيه؟ نه، مي گم اين چيه آخه؟ » و فريادهاي شادمانه اش در گوشم مي پيچد.
مي انديشم چه خوب که کار نيمه وقتم را به نصف تقليل داده ام و چه عالي که شاپرکها در اين زمان در کنار پدرشان هستند. لبهاي خندان و دستهاي مهربان او قلب شاپرکها را سيراب خواهد کرد.
Wednesday, September 24, 2003
شاپرک برفي از شوق نان دادن به مرغابيها ، زودتر از هميشه حاضر مي شود و جلوي در اين پا آن پا مي کند. شاپرک بهاري با گريه تسلي ناپذيرش صريحا اعلام مي کند که حاضر به قرار گرفتن در کالسکه نيست و قصد تماشاي مناظر اطراف را دارد. با يک دست اور ا بغل مي کنم و با دست ديگر کالسکه را هل مي دهم. شاپرک برفي با کيسه نان در دست از پي مي آيد و در طول راه بلوط جمع مي کند.
مرغابيها در صفي به شکل هشت به ما نزديک مي شوند. شاپرک آرام آرام نانها را برايشان به داخل آب مي ريزد . چند مرغابي گرسنه و بي تاب از آب بيرون مي آيند و از دست شاپرکم نان مي خورند. شاپرک بهاري با دقتي تامل برانگيز اطراف را نگاه مي کند.
پس از تمام شدن نانها باز مرغابيها در صفي به شکل هشت به آن سوي آب مي روند. شاپرک برفي مشغول بازي با بلوطها و بعد وسايل بازي مي شود. شاپرک بهاري نيز به خواب مي رود ؛در کالسکه مي خوابانمش.
به محض خروج از پارک ، شاپرک برفي اظهار خستگي مي کند و روي زمين مي نشيند. مي دانم که علاوه بر خستگي ، نياز به توجه دارد. بغلش مي کنم. همزمان شاپرک بهاري بيدار مي شود ولي اين بار به ديدن من و برادرش اکتفا مي کند و در کالسکه مي ماند. وقتي به ديوار شمشادي خانه نزديک مي شويم شاپرک برفي از بغلم پايين مي پرد ، در چوبي جلوي خانه را باز کند. از پله بالا مي رود و منتظر مي شود تا بروم در را باز کنم. اما وقتي مي بيند قصد دارم کالسکه را از سه پله کوتاه جلوي خانه بالا ببرم ، پايين مي آيد و دستهاي کوچکش را براي گرفتن چرخ جلوي آن و بالا بردنش دراز مي کند. براي چند لحظه چنان تحت تاثير اين کارش قرار مي گيرم که بي حرکت مي مانم. شاپرک کوچک من که همين چند لحظه پيش قدم از قدم بر نمي داشت ؛ او که خود را به من چسبانده بود و سر به روي شانه ام داشت، حالا به ياريم آمده بود و تلاش مي کرد کمکم کند. تلاشش مرا بخود مي آورد. با فشار اندک دستهاي کوچک او کالسکه راحتتر بالا مي رود. اما آنچه راحتي خاطرم را فراهم مي آورد ، درک او از موقعيت و حس همکاري و مسئوليش است.
Wednesday, September 10, 2003
Monday, September 08, 2003
زيباست تماشاي پرواز او