شاپرک بهاري، با علاقه به اسباب بازيي که در دست دکتر قرار دارد، نگاه مي کند. دکتر اسباب بازي را تکان مي دهد. شاپرک با چشم تعقيبش مي کند. دکتر آن را به سمت چپ مي برد، شاپرک سرش را به سمت چپ مي چرخاند؛ در سمت چپش مرا مي بيند و لبخند مي زند. دکتر اسباب بازي را به سمت راست مي برد ولي شاپرک همچنان خندان مرا مي نگرد. دکتر مي گويد: « آها، آنجا چيز زيباتري وجود دارد، مامان. »