دکتر واکسن را براي تزريق آماده کرد ، پاي شاپرک بهاري را در دست گرفت و خواست سوزن را فرو کند که متوجه نگاه و خنده شاپرک بهاري شد. شاپرک با تمام وجود مي خنديد . دکتر دستش را عقب کشيد و لبخند زد. چند لحظه با او بازي کرد و سپس گفت: « تو خيلي دوست داشتني هستي، ولي چاره اي ندارم بايد اين کار دردناک را انجام بدم.» و سوزن را فرو کرد ابتدا در پاي راست و بعد در پاي چپ... گريه شاپرک بهاري ...