Tuesday, September 06, 2005
×××××
نزديک مدرسه شاپرک برفي، قسمتي از پياده رو را بسته و مقداري سنگ و خاک ريخته بودند. شاپرک برفي که توجهش جلب شده بود، جلو رفت و با هيجان گفت: ببين چه چاله ايي کندند. چيکار دارن مي کنن؟ گفتم: دارن سنگفرشا را عوض مي کنن. پرسيد: چرا؟ گفتم: خب، اون قبليا يه کم خراب شده بود، شکسته بود. ممکن بود پاي کسي بهش گير مي کرد و مي افتاد. بعد دستش را گرفتم تا به سمت مدرسه برويم. از آنجا که دور شديم، گفت: يادته خيابوناي ايرانم چاله چوله داشت. گفتم: آره. پرسيد: چرا اونجا را درست نمي کردن؟ گفتم: خب ... آخه ... مي دوني... اونجا براي اين چيزا پول خرج نمي کنن. پرسيد: چرا؟ درمانده از توضيح گفتم: خب نمي کنن ديگه. پرسيد: براي چه چيزايي پول خرج مي کنن؟ گفتم: براي ... براي... براي چيزاي ديگه. و براي اين پرسش تازه ايي نپرسد، فورا گفتم: نگا کن اين اسمارته که اينجا پارک کرده عين اسمارت توئه.
××××××
مشغول آشپزي بودم که شاپرک بهاري بدو بدو آمد کنارم و گفت: مرغ نمي خورم من. گونه اش را نوازش دادم و گفتم: مرغ نداريم گلم. دارم برات کباب درست مي کنم. شاپرک بهاري با ناراحتي گفت: کباب نمي خوام من. مرغ مي خوام من.