Tuesday, October 25, 2005
رازهاي شيدايي*
با دوست بگوييم که او محرم رازست
آن روزها که به اميد يافتن چراغ جادو، در هر گوشه و کناري به جستجو مي پراختم، مي پنداشتم اگر چراغ را بيابم و اگر غول را به خدمت بگيرم،ديگر هيچ کم نخواهم داشت.
امروز من غول را به خدمت گرفته ام. با يک اشاره انگشت فرامي خوانمش تا آنچه را مي خواهم، فراهم نمايد. و غول در چشم بر هم زدني، همه را از اين سو و آن سوي دنيا مي يابد و تقديمم مي کند، بي هيچ تمنا و منتي.
اما از بخت بد غول ديگري نيز يافته ام. غولي که بي اجازه و اشاره من، هر گاه که نمي خوانمش، آنچه نبايد را انجام مي دهد. همان که وقتي تو زغفران هاي ساييده شده را در ظرفشويي خالي مي کني و کنجکاوانه به تماشاي قطرات بي رنگ آب که آرام آرام قرمز مي شوند، ايستاده ايي سر مي رسد و نگاه کنجکاوت را به نگاه گريان بدل مي سازد. همان که وقتي برگهاي دوست داشتني ام را از ريشه مي کني يا آن زمان که ديوارهاي اتاقت، کمد و فرش را با مداد نقاشي مي کني و با خوشحالي صدايم مي کني تا نقاشي ات را ببينم، مي آيد و ناراحتي را جايگزين شور و شوقت مي کند.
مي خواهم بداني که انرژي و تلاش فراواني براي به بند کشيدن اين غول صرف مي کنم چون هر از گاهي که بند مي گسلد جز شرمساري، پشيماني،نگراني، اشک و بي خوابي هيچ برايم نمي آورد. و باز بدان که مصمم هستم شيشه عمر اين غول را بشکنم تا دود شود و به هوا رود.
* آنچه از اين پس با اين عنوان مي نويسم، حرفهاي امروز من براي فرداي شاپرکهاست.
Labels: شیدایی