Saturday, October 01, 2005
خطي
***
شاپرک بهاري علاقه فراواني به سنگ دارد. در يک مهماني، مشغول صحبت با ميزبان بودم که شاپرک بهاري بدو بدو آمد و دو تا مهر(نماز) را جلوي صورتم گرفت و گفت: ببين، ببين دو تا سنگ گننه ( گنده).
***
با شاپرک برفي سوار پيکان شده بوديم. همين که شاپرک در ماشين نشست، گفت: آخ، آخ . الآن اين ماشينو جريمه مي کنن. پرسيدم: براي چي گلم؟ طرف راست ماشين را نشانم داد و گفت: ببين، اين طرف آينه بغل نداره. گفتم: عيبي نداره. با ناراحتي گفت: چرا عيب داره. همه ماشينا دو تا آينه بغل دارن. گفتم: خب پيکان نداره. با تعجب پرسيد: چرا؟ گفتم: براي اين که تو کارخونه يه آينه براش مي ذارن. کمي مکث کرد و گفت : آهان.
وقتي به خانه رسيديم، فورا رفت پيش پدرم و گفت: باباجون، مي دوني تو کارخونه براي پيکان فقط يه آينه مي ذارن.
***
شاپرک برفي با همراه برادرم به مرکز تفريحيي در نزديک خانه رفته بود. هنگام برگشت، برادرم احساس می کند شاپرک کمي خسته شده، از این رو می پرسد: دايي جون، مي خواي با تاکسي برگرديم؟ شاپرک موافقت می کند و می گوید: بيا بريم تو ايستگاه تاکسي وايستيم و يه تاکسي بگيريم. برادرم توضیح می دهد: نه دايي جون، اينجا اين طوري نيس. همين جا کنار خيابون وامي ايستيم و يه تاکسي مي گيريم. و دستش را بلند مي کند و به همراه شاپرک سوار ماشيني که برايشان مي ايستد، مي شوند. شاپرک پس از چند لحظه سکوت مي پرسد: دايي، اين ماشين ما را کجا داره مي بره؟ تو که نگفتي کجا مي خوايم بريم؟ مگه اون مي دونه خونه ما کجاست؟ برادرم توضيح مي دهد که به اين نوع تاکسي که مسير مشخص و معمولا مستقيمي را طي مي کند، خطي گفته مي شود.
شاپرک برفي وقتي به خانه رسيد، با هيجان پرسيد: مي دوني با چي اومديم؟ گفتم: نه، با چي؟ گفت: با يه خطي قراضه . با تعجب گفتم: خطي؟ و شاپرک با غرور پرسيد: نمي دوني خطي چيه؟
**
چند روز بعد باز شاپرک به همراه برادرم به گردش رفتند. پس از استقبال شاپرک از تجربه تاکسي، برادرم اين بار پيشنهاد يک تجربه تازه را می کند و می پرسد: دايي جون، مي خواي اين دفه با اتوبوس بريم. وشاپرک با خوشحالي می گوید: باشه دايي. بيا بريم تو ايستگاه اتوبوس، از روي تابلو بخون ببينيم اتوبوس سر چه ساعتي مي آد.
برادرم باز توضیح می دهد: نه دايي جون، اينجا اين طوري نيس. مي ريم تو ايستگاه وامي ايستيم، هر وقت اتوبوس اومد سوار مي شيم.
شاپرک برفي وقتي به خانه رسيد، با هيجان پرسيد: مي دوني با چي اومديم؟ گفتم: حتما باز با يه خطي قراضه . با شادي گفت: نه با يه اتوبوس قراضه.
Labels: سفر به ایران, شاپرک برفی, شاپرکها