Thursday, September 14, 2006
پسر طلایی
گفتم: وقتی رسیدیم ایران می خوام اینو بپوشم.
پرسید: چرا با همین لباسا نمی آیی؟
آهی کشیدم و گفتم: آخه ... می دونی ...خب ... چون... تو ایران اجازه نمی دن این لباسا رو بپوشم.
شاپرک برفی با تعجب پرسید: چرا؟
به لباس دیگرم اشاره کردم و گفتم: برای این که تو ایران فقط اجازه داری از این لباسا بپوشی.
شاپرک برفی کمی فکر کرد و پرسید: من و بابا و داداش هم باید لباسامون را عوض کنیم؟
گفتم: نه، شما لازم نیست لباس دیگه ایی بپوشید.
شاپرک برفی: چرا؟
گفتم: چون فقط خانوما نمی تونن هر لباسی که خواستن بپوشن.
شاپرک برفی با اخم گفت: اما به نظر من این درست نیست.
گفتم: به نظر منم همین طور.
وقتی در صف کنترل گذرنامه ایستاده بودیم. شاپرک برفی نگاهی به اطراف انداخت و در حالی که صندل مرا نشان می داد، گفت: این کفشا را می تونی بپوشی؟
گفتم: آره. هر کفشی بخوای می تونی بپوشی.
شاپرک برفی که کمی گیج شده بود، گفت: اما هر لباسی بخوای نمی تونی بپوشی.
گفتم: متاسفانه نه.
شاپرک برفی بار دیگر خیلی جدی گفت: اما به نظر من اصلا درست نیست که خانوما هر چی دلشون می خواد، نتونن بپوشن.
****
من با خوشحالی: گلم، بیا حاضر شیم، بریم سرزمین عجایب.
شاپرک برفی با بی علاقگی: بریم سرزمین عجایب؟ الان خیابونا شلوغه، من تو ماشین خسته می شم.
من: اگه زود راه بیفتیم خیابونا چندان شلوغ نیست. تازه به آژانس می
می گم همون پژویی که اون دفه سوار شدی، خوشت اومد رو بفرسته.
شاپرک برفی: نه با پژو ۴۰۵ نمی آم. پژو پرشیا می خوام.
من: باشه. بعدشم می ریم بوف، ساندیچ سوسیس که دوست داری بخور.
شاپرک برفی: سوسیس؟ سوسیس که غذای خوبی نیست.
من با ناامیدی: این طور که پیداست نمی خوای بیایی سرزمین عجایب.
شاپرک برفی با خوشحالی: نه، نمی خوام. می خوام پیش خاله ام بمونم.
****
دست در دست شاپرکها، قدم زنان به سمت پارک می رفتیم. وقتی قصد گذر از خیابان را داشتیم یک پژو ۲۰۶ جلوی پایمان تزمز زد و راننده بسیار جوانش با خنده و لحن بسیار زشتی گفت: بفرمایید بالا، یه دوری بزنیم.
از آنجا که عادت به چنین برخورد و انتظار چنین رفتاری را نداشتم، مانده بودم چه واکنشی نشان دهم که هم جواب بی احترامی جوان مزاحم را داده و هم مجبور به توضیح مزاحمت خیابانی برای شاپرکها نشوم. با انزجار نگاهی به راننده ماشین انداخته و سری به نشانه تاسف تکان دادم و به راهمان ادامه دادیم.
شاپرک برفی متعجب از موقعیت موجود پرسید: این آقاهه چی گفت؟
خیلی بی تفاوت گفتم: خواست سوار ماشینش بشیم.
شاپرک برفی پرسید: چرا؟
مانده بودم چه جوابی بدهم که شاپرک بهاری معترضانه و با ناراحتی گفت: چرا سوار نشدیم؟ آخه من خسته شدم.
****
شاپرک بهاری در حالی که نقاشی می کشید، خودش را تکان تکان می داد. گفتم: گلم، می خوای بریم دستشویی؟ شاپرک بهاری گفت: نه، جیش ندارم. دارم می رقصم.
پس از گذشت چند دقیقه که شاپرک همچنان تکان تکان می خورد، گفتم: بیا با هم بریم دستشویی، برای این که ترغیبش کنم، ادامه دادم: تا ببینیم جیشت الان طلاییه یا نقره ایی. شاپرک کنجکاوانه بلند شد و به سوی دستشویی رفت. سپس پیروزمندانه به همه اعلام کرد که : جیشم طلایی بود.
چند روز بعد مادرم قربان صدقه شاپرک بهاری می رفت و می گفت: قربون پسر موطلایی ام برم. قربون پسر طلایی ام برم. که شاپرک با اعتراض گفت: من که طلایی نیستم. جیش طلاییه.
Labels: ۲۰۰۶, سفر به ایران, شاپرکها