Saturday, April 28, 2007
تغییر قیافه تارزان
**
شاپرک بهاری تی شرتش را درآورده بود، گفتم: برو گلم، لباست را بپوش. دوباره مریض می شی، تب می کنی نمی تونی بخوابی، منم نمی تونم بخوابم.
شاپرک بهاری گفت: خب عیب نداره. مریض بشم، می آم پیش تو می خوابم.
**
شاپرک برفی به برادرش گفت: بیا تارزان بازی کنیم. شاپرک بهاری فورا لباسهایش را درآورد و آماده بازی شد. اما شاپرک برفی نه تنها لباسهایش را در نیاورد بلکه کلاهی هم روی سرش گذاشت. شاپرک بهاری با تعجب پرسید: مگه نگفتی تارزان بازی کنیم. پس چرا لباسات را در نمی آری؟ شاپرک برفی پاسخ داد: چرا، من تارزانم ولی لباس پوشیدم، تغییر قیافه دادم که کسی منو نشناسه.
**
شاپرک برفی: امروز سانا می گفت که وقتی دخترا بدنیا می آن، دکتر آلت تناسلیشون را می بره.
من: عجب. تو چی گفتی؟
شاپرک برفی:من گفتم اصلا این طوری نیست ولی اون قبول نکرد. بهش گفتم: این حرفش درست نیست. آخه مگه می شه؟
**
شاپرک برفی: بیلی عاشق آنجلینا شده.
من: خودش بهت گفت؟
شاپرک برفی: نه، من خودم فهمیدم.
من: چطوری؟
شاپرک برفی: چون هر جا آنجلینا می ره، بیلی ام می ره. همه اش هم می خواد با آنجلینا بازی کنه.
من: فکر می کنی آنجلینا هم عاشق بیلی باشه؟
شاپرک برفی: فکر نمی کنم. چیزی ندیدم.
من: تو چی؟ تو ام عاشق کسی هستی؟
شاپرک برفی: در حال حاضر نه.
**
چند روز بعد، تا وارد خانه می شوم، شاپرک برفی با هیجان به استقبالم آمد و کاردستی کاغذیی که انگشتها را داخلش می کنی را نشانم داد و گفت: ببین، تو مدرسه درستش کردیم. حالا یه شماره انتخاب کن. یه رنگ انتخاب کن. سپس دستش را به دفعات داخل کاردستی تکان داد و گفت: تو باهوشی ولی بو پنیر می دی.
خندیدم و گفتم: ببینم روی اون یکی خونه ها چی نوشتی؟
شاپرک برفی گفت: نمی شه. باید یه شماره انتخاب کنی.
بعد از شاپرک بهاری خواست شماره ای انتخاب کند. وقتی خواست برای شاپرک بهاری جمله اش را بخواند، دیدم خانه ها خالیست و همه را از بر می گوید. گفتم: قبول نیست
تو هیچی روشون ننوشتی و همین طوری از خودت می گی.
گفت: خب بیا پرشون کنیم.
از آنجا که جای کمی برای نوشتن بود، قرار شد من بنویسم. شاپرک برفی گفت: بنویس تو باهوشی ولی بوی پنیر می دی. تو لب دریا هستی. ... تو عاشق لوسی هستی. اما فورا گفت: بنویس تو عاشق یه نفر هستی.
گفتم: بنویسم لوسی یا یه نفر.
گفت: نه بنویس یه نفر.
Labels: شاپرکها