Tuesday, March 04, 2003
تفالي بسيار زيبا براي شاپرک مسافرم.
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز
بيا که فرقت تو چشم من چنان دربست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز
غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز
به پيش آينه دل هر آنچه مي دارم
بجز خيال جمالت نمي نمايد باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره مي شمرم تا که شب چه زايد باز
بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
ببوي گلبن وصل تو مي سرايد باز