Monday, March 17, 2003
فرداي عروسي نيلوفر و امير بود. من و برادرم هنوز همه شينطتهايي آن روز را براي هم تعريف نکرده بوديم که پدر در آستانه در خبر از حمله عراق به ايران و شروع جنگ داد. جنگ ديگر چه بود؟ حمله نظامي چه معني مي داد؟ عراق، خرمشهر و آبادان کجا بودند؟ انقلاب به گوشم خورده بود ولي وقوع جنگ برايم تازه بود. هيچ نمي فهميدم. فقط ترس و نگراني را در چشمهاي بزرگترها مي ديدم. کم کم در يافتم که جنگ يعني ترس، مرگ ، ويراني ، آوار گي، از دست دادن پدر، برادر يا کل خانواده ، نقص عضو و ...
بهنار درد زايمان داشت. ار صبح تا آن موقع چهار موشک زده بودند. بهناز مي گريست، نمي دانستيم از درد زايمان است يا از ترس مرگ. پس از يک زايمان دشوار و دو ساعت پس از تولد طنار همراه شهاب به سمت شمال حرکت کردند. موفق به انجام هيچ يک از برنامه هايي که در نظر داشتند، نشدند. حتي دريغ از يک عکس يادگاري از اولين روز زندگي طناز. از خاطرات تولد طناز يکي هم اين است که در روز تولدش شش موشک زده اند.
نيمه شب زنگ خانه بصدا در آمد. زهره منقلب و پريشان همراه با بچه هايش پشت در ايستاده بود. با ديدن مادرم خود را در آغوش او اندخت و گريست. مي خواست چيزي بگويد ولي اشک امانش نمي داد. بچه ها بهت زده پيراهنش را چسبيده بودند. همه دلواپس نگاهشان مي کرديم. آخر چه شده بود؟ پس از مدتها زهره آرام گرفت و تعريف کرد که با شنيدن صداي آژير قرمز به زحمت بچه ها را بيدار کرده و به پناهگاه برده است. هنوز مستقر نشده بودند که صداي مهيبي که آميزه ايي از صداي اصابت موشک، شکستن بي نهايت شيشه ، جيغ ، پرتاب اشيا به اطراف و ... گوشها را خراشيده و نوري خيره کننده همه جا را روشن کرده است. موشک در يکي از آپارتمانهاي سر کوچه اصابت کرده بود. زهره به سرعت به خانه رفته تا کت و کلاه بچه ها را بردارد و فرار کند که تکه هاي بزرگ شيشه را بروي تخت بچه ها ديده است. از تصور اين که اگر او نيز خواب بود يا اگر بچه ها را بيدار نکرده بود الان هيچيک زنده نبودند، مي خواسته فرياد بزند. ولي گريه بچه ها به خود مي آوردش، تا قبل از بسته شدن خيابان مي بايست از آنجا بگريزد.
آريا، ترس آن شب و غم مرگ همبازيش را هنوز با خود دارد. عليرغم همه معالجات نتوانسته از آن رهايي يابد.
سر جلسه امتحان نشسته بودم که آژير قرمز کشيده شد.. مدرسه مان پناهگاه نداشت. از اين رو حق نداشتيم از جايمان تکان بخوريم. با صداي پرتاب موشک جلسه بهم خورد. صداي آژير آمبولانس و بوق ماشينها لحظه ايي قطع نمي شد. من گريه مي کردم. از تصور اصابت موشک به خانه مان و ... واي نه ، مادرم ، همسايه هايمان و دوستانم... بايد به سوي خانه مي رفتم. جيغ مي کشيدم ، فرياد مي زدم . اما تا قبل از پايان ساعت امتحان اجازه رفتن به خانه را نداشتيم. وقتي تعطيل شديم جرات رفتن نداشتم. اگر بجاي خانه مان يک حفره بزرگ و يا يک موشک چند متري ببينم ....
لحظه سال تحويل بود. نمي خواستم به پناهگاه بروم. مي خواستم کنار هفت سين بنشينم و با تمام وجود دعا کنم که آن سال جنگ تمام شود. از خبر اصابت موشک در بخش نوزادان بيمارستان، از ديدن پوستر کودکان قرباني در مدرسه ابتدايي و از انتظار مرگ خسته شده بودم.
مي خواستم شاپرکهايم با جنگ بيگانه باشند اما شاپرک مسافرم هنوز نيامده با عواقب جنگ روبرو شده است. اگر پروازها معلق شود و مادرم نتواند هنگام تولدش اينجا باشد، چه کسي با نگاهش به همسرم اطمينان دهد که جاي نگراني نيست؟ چه کسي دستم را در دست بگيرد، موهايم را نوازش کند و بگويد شاپرک بزودي خواهد آمد ؟ چه کسي چون ما پس از در آغوش کشيدن شاپرک اشک شوق بريزد؟
کافيست در يک کشور جهان سوم بدنيا آمده باشي تا جنگ کابوس دائمي زندگيت بشود. آن وقت حتي اگر به کره مريخ هم که بروي از جنگ و عواقب آن در امان نيستي.