Friday, April 25, 2003
Wednesday, April 16, 2003
پس از مدت کوتاهي حالم رو به بهبودي مي رود . مي توانم بدون کمک بايستم و فقط سر درد خفيفي دارم. چند ساعت بعد دکتر به خانه مي آيد و کليه معاينات لازم را به عمل مي آورد. اطمينان مي دهد که جاي نگراني نيست. احتمالا بر اثر تغييرات فشار خون ناشي از گرماي زياد دچار سرگيجه شده بودم. پس از معاينه من نوبت کنترل وضعيت شاپرک مسافرم مي رسد. صداي قلبش را گوش مي دهيم. دکتر مي گويد : « از صداي قلبش پيداست که بيداره .» و اضافه مي کند : « حالا که اينجام بذار ببينم اين کله شق کوچولو سرش به طرف پايين چرخيده يا نه؟» در همان لحظه شاپرک مسافر که گويي به حرفهاي ما گوش مي دهد سرش را به طور وضوح تکان مي دهد و دکتر بدون معاينه مي بيند که هنوز سرش در بالاست.
Tuesday, April 15, 2003
من نيز بايد خوشحال باشم و بخندم. چون صدام کابوس دروران کودکي و نوجوانيم بود. چون صدام شاديهاي کودکيم را ربود و ترس و ناامني را جايگزين آن کرد. آن زمان روزهايمان با شعار مرگ بر صدام يزيد کافر شروع مي شد و شبهايمان در خاموشي ناشي از جنگ بي هيچ نشاني از کودکي سپري مي شد .چون آتش جنگي که او برافروخت من و بسياري ديگر را روانه غربت کرد، چون ...
اما نمي توانم شاد باشم. تصاويري که تلويزيون مي بينم بسيار آشناست. چشم انداز روشني پيش رو نيست. فاجعه ديگري در راه است.
Monday, April 14, 2003
براي تو آن روز نقطه شروع شد و براي من چندين ماه بعد که آمدي و گفتي ...
خودت که خوب مي داني. همه را بهتر از من بخاطر داري.