Friday, May 30, 2003
شاپرک مسافرم ، از تو سپاسگزارم بخاطر روزهاي به ياد ماندني که برايم به ارمغان آوردي ؛ براي غنايي که به احساسات و عواطفم بخشيدي ، عمقي که به نگاهم ارزاني داشتي؛ براي همه لذتهايي که فقط با وجود تو و برادرت از آن بهره مند گشته ام ؛ بخاطر تحول و رشدي که به زندگي برادرت دادي؛ . براي پيوند ناگسستنيي که بين من و پدرت برقرار کرده ايي.
تو که از عشق حيات گرفته ايي و خود تجلي آني؛ تو به ما عشق هديه کردي.
Sunday, May 25, 2003
که ز صحراي ختن آهوي مشکين آمد
عطر نفس مادر که در خانه مي پيچد، زندگي ديگر هيچ کم ندارد. وقتي بداني هر وقت که بخواهي مي تواني دستهايت را دور گردنش حلقه کني و هر زمان که لازم شد شاپرک را به دستهاي پرمهرش مي سپاري، آرامش و اطمينان سراسر وجودت را در بر مي گيرد.
شاپرک مسافرم، چه خوب که صبر کردي تا مادربزرگ بيايد . حالا ما لذت تولدت را با او تقسيم خواهيم کرد و خاطرات تولد من ، تو و برادرت به هم پيوند مي خورند.
Friday, May 16, 2003
گرچه در ابتداي راه بودم ولي من نيز مادر شده بودم و کمابيش با دغدغه هاي مادري آشنا.
اما اين روز همواره از آن مادرم بود. احساس مي کردم حال که خود مادر شده ام بايد بيش از پيش از او قدرداني کنم. تا يکشنبه گذشته که بخاطر روز مادر از شاپرکم هديه اي دريافت کردم. يک خرس کاغذي تپل با قلبي بزرگ در دستهايش و نوشته ايي با اين مضمون : «مامان عزيز ، اين خرس را براي تو درست کردم چون تو را بي نهايت دوست دارم. » خرس کاغذي را مربي کودکستان براي شاپرک و ساير بچه ها در ست کرده و شاپرک روي آن را رنگ ، يا به عبارت بهتر خط خطي، کرده است ؛ اما گويي با همين خطها خرس جان گرفته و دوست داشتني گشته است.
از آن روز که خرس کاغذي را از دستهاي شاپرکم گرفته ام ، قدم به مرحله تازه ايي گذاشته ام . گويي رسما مادر شده ام و از اين پس سهمي از اين روز خواهم داشت. حس عجيب و دلنشيني است.
Thursday, May 15, 2003
با تشکر از آقاي اشراف زاده و دوستان ديگري که در برگزاري اين مسابقه سهيم بودند.
Sunday, May 11, 2003
اما از آن روز هر بار که براي معاينه رفته ام چنان سريع چرخيده و تغيير حالت داده که دکتر براي تشخيص وضعيتش به زحمت افتاده و مردد شده که آيا واقعا سرش پايين قرار گرفته است؟ و در نهايت پس از معاينات مفصل و دقيق، اطمينان حاصل کرده که جاي نگراني نيست.
شاپرک شيرين و شيطاني است.
Wednesday, May 07, 2003
آرام آرام به پايان سفرت نزديک مي شويم. تنها چهار هفته ديگر باقي مانده است.
چهار هفته زمان طولانيي است براي دل بيقرارم که آمدنت را لحظه شماري مي کند، براي دستهايم که در آغوش کشيدنت را انتظار مي کشند ، براي چشمانم که مشتاق ديدنت و لبهايم که تشنه بوسيدنت هستند.
و اما چهار هفته زمان کوتاهي است براي لذت بردن از وجود تو در درونم، براي يکي بودنمان ، براي گفتگوهايم با تو ، براي مشاهده قدم به قدم تکامل تو در بطن من و براي لحظه لحظه تکامل من بخاطر تو .