شاپرک برفي ، ديوان حافظ را آورد و گفت:« مي خوام فال بگيرم.» گفتم : « به ،چه خوب. براي مامان هم فال مي گيري؟ » به علامت موافقت سر تکان داد، صفحه ايي را باز کرد و وانمود کرد مشغول خواندن است. بعد کتاب را به من داد. با صداي بلندخواندم: « دوش ديدم ...»
فوري پرسيد: « چه دوشي؟»
شاپرک برفي، مشغول تماشاي فيلم تولد يکسالگي اش بود. گفتم : « شاپرک ، ديگه چيزي نمونده تولدت از راه برسه ها.» گفت: « از کجا مي آيد مامان؟»
دکتر واکسن را براي تزريق آماده کرد ، پاي شاپرک بهاري را در دست گرفت و خواست سوزن را فرو کند که متوجه نگاه و خنده شاپرک بهاري شد. شاپرک با تمام وجود مي خنديد . دکتر دستش را عقب کشيد و لبخند زد. چند لحظه با او بازي کرد و سپس گفت: « تو خيلي دوست داشتني هستي، ولي چاره اي ندارم بايد اين کار دردناک را انجام بدم.» و سوزن را فرو کرد ابتدا در پاي راست و بعد در پاي چپ... گريه شاپرک بهاري ...
شاپرک بهاري، با علاقه به اسباب بازيي که در دست دکتر قرار دارد، نگاه مي کند. دکتر اسباب بازي را تکان مي دهد. شاپرک با چشم تعقيبش مي کند. دکتر آن را به سمت چپ مي برد، شاپرک سرش را به سمت چپ مي چرخاند؛ در سمت چپش مرا مي بيند و لبخند مي زند. دکتر اسباب بازي را به سمت راست مي برد ولي شاپرک همچنان خندان مرا مي نگرد. دکتر مي گويد: « آها، آنجا چيز زيباتري وجود دارد، مامان. »