Tuesday, November 04, 2003
ـ صبح بخير شاپرک. خوب خوابيدي؟ با سر جواب مثبت مي دهد.
- خب، خواب چي ديدي ؟ مثل هميشه پاسخ مي دهد : « نوشابه! »
شاپرک بهاري، به برادرش نگاه مي کند و مي خندد. شاپرک برفي با انگشت به گونه و بيني او مي زند و مي گويد : « ماماني. خوب خوابيدي، داداش جون؟ »
به آن دو خيره مي شوم و مي انديشم از آن روز که با نگراني مراقبشان بوديم تا امروز که با آرامش و لذت در کنارشان مي خوابيم؛ از آن هنگام که نمي توانستيم با هم تنهايشان بگذاريم تا امروز که چنين دوست داشتني بهم توجه مي کنند؛ از آن روز که شاپرک برفي مي گفت : « داداش گريه مي کنه ، نمي خوامش» تا امروز که با شنيدن صداي گريه او ، فورا اسباب بازيي در دست مي گيرد و به سمت او مي دود تا آرامش کند؛ از آن زمان که شاپرک برفي پتو را روي سر برادرش مي کشيد، تا امروز که با مهر پيش بند را از روي صورت او کنار مي زند و با خنده مي گويد: « آخه ، چرا اينطوري کردي؟ » ؛ از آن روز که درست در موقع تعويض پوشک برادرش ، با گريه در خواست چيزي را مي کرد، تا امروز که خود پوشکي مي آورد و مي گويد : « مامان ، يه بويي مي آيد . بايد پوشک داداش را عوض کني». از آن هنگام که پستانک برادرش را به زمين مي انداخت تا حال که مي پرسد : « پستونکش را جوشوندي؟ » ؛ از آن روز که شاپرک بهاري از سر و صداي برادرش نمي توانست بخوابد تا امروز که از شيرين کاريهاي او با صداي بلند مي خندد و ... .از آن روزها تا امروز زمان زيادي نگذشته است ولي ما بهمراه اين پاهاي کوچک قدم بسيار بزرگي برداشته ايم و با کمک اين دستان ظريف دنياي امن و شادي بنا کرده ايم. احساس مي کنم زيباترين صبح جهان را آغاز کرده ام.