Friday, January 30, 2004
بوي شير لب همچون شکر شاپرک بهاري؛ وقتي دستهايش را دو طرف صورتم مي گذارد و شروع به بوسيدن، يا در واقع ليسيدن صورتم مي کند. و نگاه پرمهر شاپرک برفي ، وقتي دستهايش را دور گردنم حلقه مي کند و مي گويد: ظهر جلوي پنجره وايسادم تا اگه اومدي برات دست تکون بدم. اخه دلم مي گفت تو رو مي خوام... شيرين ترين ياد هاي من، عزيزترين يادگارهاي منند.
Wednesday, January 21, 2004
با ديدن مردي که فقط ريش داشت ، گفت : مامان، اين آقاهه زير چونه اش سبيل داره.
¤¤
در حين بازي با صداي بلند کلمات نامفهومي را ادا مي کرد که فقط حرف خ از ميان آنها قابل تشخيص بود.
- شاپرک هيچ معلوم هست چي مي گي؟
- دارم هلندي حرف مي زنم.
¤¤
آرام نشسته بود، تلويزيون تماشا مي کرد. بوسيدمش و گفتم : آفرين پسرم، چه قشنگ نشستي برنامه کودک نگاه مي کني.
گفت: برنامه کودک نگاه نمي کنم که، دارم اخبار و چک مي کنم.
¤¤
در حمام به پدرش توصيه مي کرد، دوش را درجايي که من مي گذارم ، قرار دهد. وقتي مشغول خشک کردنش بودم، پرسيدم: « شاپرک، در باره دوش به بابا چي مي گفتي؟» خيلي جدي جواب داد: دوش ديدم يه ملائک در زدند
و بعد با خنده ادامه داد : آدم برفي درست کردند و رفتند
Tuesday, January 13, 2004
شانه هاي استوار تو اين بار عظيم را تاب نخواهد آورد. آيا کسي هست که دستت را در دست گيرد و از اين پس همراهيت کند؟