ساعتها در زير آوار ماندي. درد، ترس و سرما را تحمل کردي. نوزادت بجاي آغوش گرم تو اينک در دستهاي سرد خاک آرام گرفته است. کودکت زبان فروبسته و هرگز صداي خنده اش را نخواهي شنيد . چهره خون آلود و سرد نوجوانت را با اشکهاي سوزانت شسته ايي. خاموشي ناله جوانت در زير آوار را گريسته ايي. همسرت را از پس روزها جستجو نيافته ايي. عزيزانت را به خاک سپرده ايي و... هنوز چون نخلهاي بم ايستاده ايي و ويراني خانه و شهرت را نظاره مي کني. بي هيچ ياد و يادگاري . نه قطعه عکسي که بر سينه بفشاري، نه تکه پيراهني که ببويي ، نه خانه ايي که در آن دمي بياسايي و خاطراتت را مرور کني و نه شهري که جاي قدمهاي عزيزانت را در کوچه هاي آن به تصور در آوري.
شانه هاي استوار تو اين بار عظيم را تاب نخواهد آورد. آيا کسي هست که دستت را در دست گيرد و از اين پس همراهيت کند؟