Friday, November 07, 2003
يک سال از آن زمان که دانستيم پرتو حياتت بر زندگيمان تابيدن گرفته است، مي گذرد؛ و پنج ماه از آن صبحدم بهاري، که من با احتياط از پله ها پايين آمدم و در حالي که انگشتانم بازوي پدرت را سخت مي فشرد فاصله اتاق تا حياط و بعد حياط تا خيابان را طي کردم و به زحمت در ماشين قرار گرفتم تا به استقبالت بياييم. هر بار که به ياد آن روز مي افتم، باز خنکاي نسيم را بر گونه ام حس کنم و سبزي بهاري درختان و آبي يکدست آسمان پيش چشمم جان مي گيرد.
لذت آن لحظه را مانند قصري شاد
همچنان تا زنده هستم زنده خواهم داشت
هيچگاه آن را به تاراج فراموشي نخواهم داد
و حالا پنج ماه است که در باغ زندگيمان پرواز مي کني و ما را مسحور بالهاي رنگارنگ و زيبايت کرده ايي. پنج ماه است که آمده ايي و ما را به وجود توانايي هاي ناشناخته ايي در وجودمان آگاه کرده ايي، و پنج ماه است که هر دم از خود مي پرسيم آخر«قلب آدمي چقدر، تا به کجا مي تواند دوست داشته باشد».