Thursday, January 30, 2003
اما امروز توان نشستن ندارم. فکر مي کنم من که همه قصه ها و اشعار کتابهاي شاپرک را از حقظم، بهتر است بروم در اتاق او بخوابم و با چشمان بسته برايش کتاب بخوانم. در اتاقش را که باز مي کنم با شادي به سويم مي آيد و با دقت نگاهم مي کند. مي بوسمش و مي گويم : « شاپرکم ، برو کتاب بيار تا با هم بخونيم.» چند کتاب انتخاب مي کند و مي آورد . دوست دارد موقع کتاب خواندن روي پايم بنشيند و حالا که خوابيده ام در فکر است کجا بنشيند. مي گويم: « بيا اينجا بشين به مامان تکيه بده.» مي نشيند و شروع به ورق زدن مي کند. اما پس از چند لحظه مي رود کاتالوگ کلفت فروشگاه بچه را - که روزهاي اخير نگاه مي کردم- مي آورد. اين بار روبرويم مي نشيند، ورق مي زند و خودش همه را برايم تعريف مي کند. چشمانم را بسته ام و به لحن شيرين کودکانه اش گوش مي دهم و گاه سئوالاتي مي پرسم. چشمانم آرام آرام سنگين مي شود. مي خواهم بلند شوم که مبادا خوابم ببرد. ولي به اصرار شاپرک دوبار ه مي خوابم. با قاطعيت مي گويد : «نه ، نه ، مامان لالا کنه. » آنگاه مي رود کي بوردش را مي آورد، بدون اين که روي سر اسب، اردک ،خوک و ... فشار دهد و صدايشان را در آورد، روي کليدهاي کي بورد مي زند. چه آرامش بخش است، گوش سپردن به موسيقي شاپرک. چه سعادتي است داشتن شاپرکي چنين شيرين و دوست داشتني.
Monday, January 27, 2003
شاپرک مسافر نيز از اين آرامش کمال استفاده را مي برد و مرتب در حال پرواز است.
مسلم است که ديگر فرصت چنداني براي وب لاگ نوشتن نمي ماند.
Wednesday, January 22, 2003
۱- در صورتي که بخواهي توجه شان را جلب کني ، بايد اول روشن ( تحريک) شان کني.
۲- آنها اطلاعات فراواني دارند ولي در اصل کودند.
۳- اغلب مشکل سازند.
۴- به محض اين که يک کامپيوتر انتخاب مي کني، متوجه مي شوي که اگر کمي ديگر صبر کرده بودي صاحب يک بهترش مي شدي.
طبق نظر آقايون کامپيوترها به خانمها شباهت دارند، چون :
۱- بغير از خالق تواناي آنها، هيچ کس از منطق دروني شان سر در نمي آورد.
۲- زباني که کامپيوترها بوسيله آن با هم ارتباط بر قرار مي کنند، براي ديگران کاملا غير قابل فهم است.
۳- حتي کوچکترين اشتباهاتتان در حافظه آنها ثبت مي شود و در لحظاتي که به هيچ وجه انتظارش را نداريد، با آنها روبرو مي شويد.
۴- به محض اين که يک کامپيوتر انتخاب مي کني، متوجه مي شوي که نصف حقوقت را براي خريد وسايل جانبي آن از دست دادي.
Friday, January 17, 2003
۲۰ هفته را همراه هم سپري کرده و به نيمه راه رسيده ايم. تو در اين مدت هر روز رشد کرده و تکامل يافته ايي. هم اينک قدت به ۲۵ سانتي متر و وزنت به ۴۵۰ گرم مي رسد. من نيز هر روز تجربه تازه ايي آموخته ام و روزهاي فراموش نشدني و خاطره انگيزي را گذرانده ام . روزهاي ابتدايي که تو يک گمان بودي، يک احساس ، يک آرزو. روزهايي که يک راز بودي، رازي که در برق چشمانم انعکاس مي يافت. روزهايي که وجودت آشکار گرديد و من با غرور مژده آمدنت را مي دادم، روزهاي بوسه، لبخند، مهر، تبريک و تهنيت. روزي که به ديدنت آمدم و از ديدن دستها ، انگشتان، زانوها و بدن کوچکت چنان تحت تاثير قرار گرفتم که اشکهايم بي اختيار سرازير شدند. روزي که صداي قلبت را شنيدم. روزي که اولين پروازت را احساس کردم و ... اين روزها که پدر و برادرت نيز شاهد پروازهايت هستند.
مي داني گاه دوست دارم اين روزها هيچگاه به پايان نرسند. روزهايي که از يکسو از شيرين کاريهاي برادرت، از کلمات جديدي که هر ساعت مي آموزد، از کشف هر روزه تواناييهايش و ... لذت مي برم و از سوي ديگر از وجود تو و از رشدت. مي دانم که دلم براي اين روزها تنگ مي شود. براي صبحهاي زود که تا بيدار مي شوم جضورت را احساس مي کنم، براي گفتگوهايم با تو ، براي پروازت که در جلسات حواسم را پرت مي کند، براي شکم بزرگم که نگاهها را پرمهر مي کند، براي بوسه هايي که برادرت بر شکمم مي زند، براي حدس اين که پسر گلها هستي يا دختر گلها ، براي مواقعي که به همراه پدرت به روزهاي پس از تولدت مي انديشيم و ... .
اما روزهاي زيباي آينده در انتظارمان است. پس فقط بايد با تمام وجود از اين زمان که هرگز باز نمي گردد، لذت ببريم.
Tuesday, January 14, 2003
ابتدا تشخيص حساسيت به وسايل بيمارستان داده شد. اما چون عليرغم مرخص شدن از بيمارستان ، بيماريم رو به گشترش مي رفت، تشخيص حساسيت به مواد غذايي داده شد. پس از ۱۲ روز، كه خارش بدنم به همراه بي خوابيهاي شبانه خارج از تحملم گشته و معالجات دکتر نيز به نتيجه ايي نرسيده بود، توسط پزشك عمومي به پزشك متخصص پوست معرفي گرديدم.
شاپرك را به مادر و پدرم سپرده و همراه همسرم به سمت بيمارستان حركت كرديم.
دكتر براي معاينه مرا به اتاق ديگري راهنمايي كرد. در حالي كه منتظر آمدن دكتر بودم ، چشمم به تصوير خودم در آينه افتاد. روزهاي اخير چنان سرگرم نگهداري از شاپرک بودم که فرصتي براي توجه به خودم نمانده بود. متعجب شدم. گويي غريبه ايي روبرويم ايستاده است. مچ پاي راستم بشدت متورم شده بود و شكمم هنوز بزرگ بود ، دانه هاي قرمز زير لايه ايي از لوسيون كرم رنگ كه جابجا خشك شده بود ، به گلبهي مي زدند. بغضي گلويم را فشرد. نه از سايز سي و ششم نشاني بافي مانده بود و نه از پوست صافم كه در دوران بارداري نيز كوچكترين خط و لكه ايي برنداشته بود.
دكتر پس از مدت کوتاهي آمد و با نيم نگاهي تشخيص نوعي حساسيت نادر را ، كه فقط در يك در صد از مادران ديده مي شود، داد. حساسيت به موادي كه در دوران بارداري در بدن ساخته مي شوند، برخي از مادران در دوران بارداري و برخي پس از زايمان به آن مبتلا مي گردند. همچنين با صراحت عنوان كرد كه دوره آن دو تا سه ماه به طول مي انجامد. خارش به تدريج نواحي مختلف بدن و سپس ـاحتمالاـ صورتم را در بر مي گيرد. البته دانه هاي قرمز پس از بهبودي خودبخود ناپديد مي گشنتد. پماد و صابون مخصوصي تجويز و براي سه هفته بعد قرار مجددي تعيين كرد.
بغض شديدتر گلويم را فشرد. من که مي پنداشتم با شناخت عامل حساسيت زا بسرعت بهبود مي يابم. كاملا نااميد شده بودم.
در راه خانه ، همسرم دلداريم مي داد. موقعيتم را خوب درک مي کرد و حرفهايش باعث مي شد آرام آرام از فکر بيماريم خارج شوم. به ساعتم نگاه كردم بيش از دو ساعت بود كه شاپرك را نديده بودم. گويي سالها مي شد که از او دورم. چقدر دلم برايش تنگ شده بود. براي گوش سپردن به صداي آرام نفسهايش، براي لمس پوست لطيفش ، براي نوازش موهاي نرمش، براي بوييدن بوي مخصوص نوراديش، براي ديدن نگاههاي كنجكاوش، براي شنيدن گريه هايش، براي يك لحظه خيره شدن به صورتش، براي حضورش و براي همه آنچه که با آمدنش به زندگيمان بحشيده بود. با صداي بلند گفتم : «دلم براي شاپرک تنگ شده. » همسرم نيز احساسي مشابه من داشت.
به محض رسيدن به خانه به اتاق شاپرك رفتم. بغض فروخورده ام با ديدن چهره اش شكست و اشكهايم سرازير گشت. دريافتم به خاطر او قادر به تحمل همه چيز خواهم بود. مادرم كه گويي همه چيز را مي دانست، اشكهايم را پاك كرد و گفت : " اين تازه اول راه است."
Wednesday, January 08, 2003
Monday, January 06, 2003
Montmarte نسبتا خلوت است. نقاشان، فقط دور ميدان ايستاده اند و داخل ميدان کاملا خالي است. شاپرک با ديدن فضاي باز ميدان شروع به بازي و دويدن مي کند. دستش را در دستم مي گيرم، اما مرا نيز به بازي مي خواند و مي خندد. دختر و پسر جواني براي شاپرک دست تکان مي دهند و سعي مي کنند توجهش را جلب کنند. شاپرک برويشان لبخند مي زند. ماست ميوه ايي به دستش مي دهم تا آرام بگيرد. مي رود بر روي سکويي در ميان ميدان مي نشيند ، يک پايش را بر روي پاي ديگر مي اندازد و مشعول خوردن مي شود.
معدود نقاشاني که مشتري ندارند با لبخندي به تماشاي شاپرک مي ايستند. دو نفر از آنها جلو مي آيند و مي پرسند که آيا مايليم تصوير شاپرک را بکشند؟ گرچه ما مايليم ولي متاسفانه شاپرک علاقه ايي به ثابت نشستن ندارد. به خاطر مي سپارم که دفعه آينده حتما عکس جديدش را همراه بياورم تا از روي عکس، تصويرش را بکشند. شاپرک، در کمال آرامش و با لذتي اشتها برانگيز مشعول خوردن است. دختر و پسر جوان همچنان مجذوب شاپرکند و کنارش ايستاده اند، دختر دوربينش را روي شاپرک زوم مي کند. شاپرک به دوربين نگاه مي کند و مي خندد. سپس آنها با شاپرک خداحافظي مي کنند. شاپرک نيز برايشان دست تکان مي دهد.
مي انديشم زندگي يعني همين. بي تکلف و آزاد بودن ، لبخند زدن به عابري بيگانه و راه يافتن به خاطراتش.
Friday, January 03, 2003
وقتي در ميان همهمه و شادي مسافرين کشتي به استقبال سال ۲۰۰۳ مي رويم ،تنها و تنها به تو مي انديشم و آرزو مي کنم که هميشه در کنارم باشي. از نگاهت، دستانت و لبانت مي خوانم که تو به چه مي انديشي.