Friday, April 28, 2006
سوپریز
شاپرک برفی با خوشحالی پرسید: «چیه سورپریزت؟» گفتم: «اگه بگم که دیگه سورپریز نیست. زود بیاین بریم خونه تا خودتون ببینین.»
شاپرک برفی در حالی که به سمت خانه می دوید، می گفت: « سورپریز می خوام. سورپریز می خوام.» شاپرک بهاری هم به تقلید از برادرش می گفت:« سوپریز می خوام. سوپریز می خوام.»
وقتی به خانه رسیدیم، شاپرک بهاری خیلی زود لباسهایش را عوض کرد و دستهایش را شست و گفت: «حالا بیا برام سوپ بریز بخورم.» با تعجب گفتم: «سوپ می خوای؟ اما سوپ نداریم که. شام جوجه کبابه.» شاپرک بهاری با دلخوری گفت: « خودت گفتی دست بشورین، لباس عوض کنید سوپ می ریزم براتون.»
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها
Thursday, April 13, 2006
من: می دونم گلم، ولی آخه من خیلی ناراحتم.
- برای چی ناراحتی؟
- برای این که ... مرده.
شاپرک برفی با تعجب تکرار کرد: مرده. سپس به فکر فرورفت و بعد از چند لحظه پرسید: برای این که ویروسای قوی بهش حمله کرده بودن، مرده؟
- نه عزیزم، قلبش از کار وایستاده.
- آهان، حالا همه ناراحتن؟
- آره گلم، همه ناراحتن.
- اما من به جای این که ناراحت باشم، بهش فکر می کنم.
Wednesday, April 12, 2006
سپاس
Thursday, April 06, 2006
ای دریغا بوداعش نرسیدیم و برفت
حتی وقتی گفت: با مادر «او» تماس گرفته و «او» خیلی مریض است و خیلی را با تاکید ادا کرد. گفتم: «او» که رفته سفر. وقتی صدایش لرزید و گفت: «آره رفته سفر.» آن وقت در نهایت ناباوری دلیل تماسش را فهمیدم.
ـ آخه کی؟ چطور؟ ما همین چند روز پیش باهاش صحبت کردیم.
ـ آره، فردای تماس با شما ...
- پس چرا تا الآن خبر ندادند؟
- هیچ کس نتونسته بهتون بگه ... همه شوکه شدن ... تازه رسیده بودن به مقصد که بهشون خبر می دن ... شبونه چند صد کیلومتر را بی وقفه اومدن ...
اون روز که شما زنگ زدین، تازه این طور شده بوده... بهتون گفتن «او» با بقیه رفته مسافرت ... خرابی صدای موبایل را بهانه کردن تا زود قطع کنن ...
بالاخره از من خواستن به تو بگم ...
مراسمش خونه ...
تو خودت یه جوری بهش بگو ...
نیمی از حرفهایش را نمی شنوم. فقط برخی کلمات در حافظه ام جای می گیرد تا شاید بعد بتوانم وقایع را دریابم. در ذهنم تنها یک جمله تکرار می شود:« دیگر هر گز نمی بینمش.» و آن وقت سیل خاطرات و یادهاست که با تکرار این جمله به مغزم هجوم می آورند.
دیگر هرگز صدای مهربانش را از پشت تلفن نخواهم شنید. دیگر هرگز با یک دنیا عشق تولد شاپرکها را تبریک نخواهد گفت. دیگر هرگز از خصوصیات پسرهای خردادیمان با هم صحبت نخواهیم کرد. دیگر هرگز کلمات ساخت شاپرک بهاری را بکار نخواهد برد. دیگر هرگز آخرین عکس شاپرک برفی را قاب نخواهد گرفت. دیگر هرگز از غمها و شادیهایمان برای هم نخواهیم گفت. دیگر از پشت شیشه های فرودگاه برایم دست تکان نخواهد داد. دیگر وقت خداحافظی اشکهایم را پاک نمی کند, دیگر هرگز در آغوش نخواهدم گرفت و ... دیگر هرگز جای خالیش پر نخواهد شد.