Friday, September 23, 2005
شاپرک بهاري
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها
Tuesday, September 20, 2005
Ice Age
- اين قدر ور نزن.
- زت زياد.
- چاق، عمه اته.
- آخ که ننه ات بيميره برات اين قد مهربوني.
- يه جوري اون بچه را خفه کن.
ـ خاک تو اون سرت.
- بچه، پدرته.
- تو نميري کتک خورش ملسه.
- زهرمار.
- برين گم شين ضعيفه ها.
-...
نه اشتباه نکنيد. اين ديالوگ يک فيلم فارسي نيست. بخش هايي از دوبله کارتون عصر يخبندان ( Ice Age ) است که فرزند پنج ساله من و فرزند کمي بزرگتر يا کوچکتر شما به قصد سرگرمي، آموزش، تقويت زبان فارسي و ... نگاه مي کند.
Labels: جامعه
Friday, September 16, 2005
پژو فقط پژو
شاپرک برفي: من بزرگ بشم بنز مي خرم، تويوتا مي خرم، بي ام و مي خرم، فولکس واگن مي خرم، ولوو مي خرم، اوپل مي خرم و ... با فراري و بنزم مسابقه ( اتومبيلراني ) مي دم.
بعد از سفر به ايران
شاپرک برفي: من بزرگ بشم بنز مي خرم، پژو پرشيا مي خرم، GLX ( پژو 405) مي خرم، 206 مي خرم. با پژو هم مسابقه ( اتومبيلراني ) مي دم.
**
شاپرک برفي ماشين ها را بين خودش، شاپرک بهاري و من تقسيم مي کرد تا ماشين بازي کنيم. طبق معمول ماشين هاي بزرگتر و بهتر( که در صندوق عقب و درهاشون باز مي شن ، باربند دارن و ...) را براي خودش انتخاب کرد، و باز طبق معمول قانعش کرديم که چند تايي از آنها را به ما هم بدهد. بعد شاپرک برفي در حالي که پژوي زردش را بر مي داشت گفت: اما اين 405 مال خودمه و به هيچ کسم نمي دم. گفتم: گلم، اين 607 ، نه 405. شاپرک برفي در حالي که سرش را به علامت نه تکان مي داد، گفت: نه اين 405. پشت ماشين را نشانش دادم و گفتم : ببين اينجا نوشته 607 . شاپرک برفي گفت: ولي من دوست دارم 405 باشه. پرسيدم: چرا؟ 607 که مدلش بالاتر از 405. گفت: باشه، من 405 ندارم ، دوست دارم اين 405 باشه.
**
در آشپزخانه، آشپزي مي کردم که شاپرک برفي آمد و گفت: بيا، بيا، يه جالباسي بهم بده. گفتم : باشه، بذار کارم تموم بشه مي آم. شاپرک برفي گفت: نه، همين الان بيا بده. گفتم: آخه جالباسي مي خواي چکار؟ گفت: لازم دارم. لطفا زود باش و در حالي که ماشينش را که جلوي آشپزخانه گذاشته بود، نشانم مي داد، گفت: ببين، ماشينم را بد جايي پارک کردم، فلاشرش را زدم. با اصراري که داشت کنجکاو شدم بدانم جالباسي را براي چه مي خواهد، بنابراين کارم را رها کردم و يک جالباسي بهش دادم. شاپرک، جالباسي را به فرمان ماشينش انداخت و گفت: اين قفل فرمونمه. بايد بزنم که دزد نبردش.
Labels: شاپرک برفی, شاپرکها
Wednesday, September 14, 2005
کتابخانه والدين
Monday, September 12, 2005
باروني، باروني
Saturday, September 10, 2005
عطر تو
با گلهايي که در راه مدرسه مي چيني
و زندگي ام را
با تولدت
Tuesday, September 06, 2005
×××××
نزديک مدرسه شاپرک برفي، قسمتي از پياده رو را بسته و مقداري سنگ و خاک ريخته بودند. شاپرک برفي که توجهش جلب شده بود، جلو رفت و با هيجان گفت: ببين چه چاله ايي کندند. چيکار دارن مي کنن؟ گفتم: دارن سنگفرشا را عوض مي کنن. پرسيد: چرا؟ گفتم: خب، اون قبليا يه کم خراب شده بود، شکسته بود. ممکن بود پاي کسي بهش گير مي کرد و مي افتاد. بعد دستش را گرفتم تا به سمت مدرسه برويم. از آنجا که دور شديم، گفت: يادته خيابوناي ايرانم چاله چوله داشت. گفتم: آره. پرسيد: چرا اونجا را درست نمي کردن؟ گفتم: خب ... آخه ... مي دوني... اونجا براي اين چيزا پول خرج نمي کنن. پرسيد: چرا؟ درمانده از توضيح گفتم: خب نمي کنن ديگه. پرسيد: براي چه چيزايي پول خرج مي کنن؟ گفتم: براي ... براي... براي چيزاي ديگه. و براي اين پرسش تازه ايي نپرسد، فورا گفتم: نگا کن اين اسمارته که اينجا پارک کرده عين اسمارت توئه.
××××××
مشغول آشپزي بودم که شاپرک بهاري بدو بدو آمد کنارم و گفت: مرغ نمي خورم من. گونه اش را نوازش دادم و گفتم: مرغ نداريم گلم. دارم برات کباب درست مي کنم. شاپرک بهاري با ناراحتي گفت: کباب نمي خوام من. مرغ مي خوام من.