Saturday, December 31, 2005
پرفروغ ترين شب سال
در تو آرامش شب را مي يابم و پاکي و وقار برف را و نفس دانه هايي که شکفتن را منتظرند، مي شنوم. با تو انتظار مهمان من است. اما تو همواره نويدي؛ نويد سر زدن صبح، نويد رسيدن بهار.
**
گفتي: دوستت دارم قد خورشيد که خيلي بزرگه.
گفتم: منم دوستت دارم قد... و ماندم که به قامت دوست داشتنم چه بپوشانم که بزرگي، شيريني و لطافت تو را داشته باشد.
گفتم: دوستت دارم قد خودت، قد بزرگي دنيات، قد عمق احساسات، قد شيريني همه حرفات، قد لطافت خنده هات، قد پاکي قلبت، قد خوبيات، قد... قد خودت.
**
مثل نامه هايي که مي نشيني پشت کامپيوتر، تند تند تايپ و بعد پرينت مي کني، مثل آنها که پر از حروف، اعداد و علامت هستند، همانها که هر چند يک بار به دست من، پدر و برادرت مي دهي و براي بقيه پست مي کني، مثل آن نامه ها که مي گويي توش نوشتم دوستتون دارم، دلم مي خواهم در پس همه اينها تو نيز بخواني که دوستت دارم .
Labels: شاپرک برفی, شاپرکها, شیدایی
Wednesday, December 28, 2005
تابستان مرده
ها خيسن. سردت مي شه. الان پاييزه. ييپ گفت: پس مي ريم تو پارک بازي کنيم. ييپ و يانکه، رفتند که در پارک بازي کنند. آنان با زيباترين برگهاي طلايي که آنجا بود، بازي کردند و بعد روي نيمکتي کنار دو پيرمرد نشستند. يکي از پيرمردها گفت: بعله، تابستون ديگه مرده. ييپ به بالا نگاه کرد. وقتي با يانکه به سمت خانه مي رفت، گفت: ممکنه حقيقت داشته باشه؟ تابستون را مي گم. يانکه گفت: من نمي دونم. ييپ رفت پيش پدرش و پرسيد: بابا، مي گن تابستان مرده. پدر به ييپ خيره شد. ييپ ترسيده و متعجب بود. پدر گفت: نه، نترس. اينو مردم هميشه وقتي پاييز مي شه، مي گن. منظورشون فقط اينه که تابستون تموم شده و زمستون مي آد. ييپ گفت: اما اون آقا واقعا گفت مرده. پدر گفت: سال آينده تابستون برمي گرده. پس نمي تونه واقعا مرده باشه. ييپ گفت: آره، درسته. ممکنه تابستون فقط غش کرده باشه. پدر گفت: خب ديگه صحبت در اين مورد کافيه.
Labels: ییپ و یانکه
Friday, December 23, 2005
پژو ساخت ایران
فردا صبح، شاپرک برفي همين که از خواب بيدار شد، به سراغم آمد و گفت: من مي دونم ميکروبا چه جوري وارد بدنم شدن؟ پرسيدم : چه جوري؟ شاپرک، دستش را به طرفم دراز کرد و در حالي که خراشيدگي دايره شکل کوچکي را نشانم مي داد گفت: ببين، اينجا را سوراخ کردن و رفتن تو.
**
شاپرک برفي، ماشيني را که در آن سوي خيابان پارک کرده بود، نشانم داد و گفت: ببين، پژو پرشيا. گفتم: گلم، اينجا پژو پرشيا نيست. پرسيد: چرا؟ گفتم: براي اين که پژو پرشيا، فقط تو ايران ساخته مي شه.
چند روز بعد
من: فراري مال کجاست؟
شاپرک برفي: ايتاليا
من: بنز؟
شاپرک برفي: آلمان
من: پژو؟
شاپرک برفي: ايران
**
شاپرک برفي: بيا با هم بازي کنيم.
من: گلم، مي بيني که کار دارم. برو با برادرت بازي کن.
شاپرک برفي: نه، نمي خوام. من يه برادر بزرگ مي خوام. چرا من يه برادر يا خواهر بزرگ ندارم؟
Labels: شاپرک برفی, شاپرکها
Wednesday, December 21, 2005
ييپ و يانکه با هم بازي مي کنند
Labels: ییپ و یانکه
Monday, December 19, 2005
ييپ و يانکه*
قصد دارم از اين پس، هر از گاهي، يکي از داستانهاي مجموعه پنج جلدي
ييپ و يانکه را ترجمه کنم و اينجا بگذارم. اين داستانها زباني ساده دارند و با استادي و به زيبايي دنياي شاد و شيرين کودکان را به تصوير مي کشند. چنان که با گذشت بيش از پنجاه سال، که از چاپ اولين قسمت شان مي گذرد، همچنان جز محبوب ترين کتابهاي کودک در هلند به شمار مي روند.
ييپ و يانکه پسر و دختر خردسالي هستند که هم چون هم سالانشان در راه کشف دنياي اطراف خود، ماجراهاي خواندني مي آفرينند. آنان با منطق کودکانه شان، استدلال مي کنند، دعوا و قهر و خرابکاري مي کنند، شيرين کاري هاي خاص خود را دارند و هر بار تجربه ايي مي اندوزند و نکته ايي مي آموزند؛ بي آن که پند و نصيحتي در کار باشد.
نويسنده اين کتابها، که علاوه بر اين اثر، آثار بسيار ديگري براي کودکان و بزرکسالان دارد، (1911-1995) Annie M.G. Schmidt است که در سال1988موفق به کسب جايزه هانس کريستين اندرسن، معتبرترين جايزه کتاب کودک، گرديده است. و تصاوير کتاب که بر جذابيت هر چه بيشتر آن افزوده است، اثر Fiep Westendorp مي باشد.
وقتي چندين سال پيش اين کتابها را خواندم، چنان مجذوب سادگي و شيريني آنها شدم و آنقدر از خواندنشان لذت بردم که تصميم گرفتم با ترجمه آنها، اين لذت را با ديگران به ويژه کودکان نيز تقسيم کنم. آن زمان حدود سي يا شايد چهل داستان را ترجمه کردم و براي دوستي که در يکي از نشريات کار مي کرد، فرستادم. تعداد کمي از اين داستانها به چاپ رسيد و بعد به دليل مبهمي ( در واقع براي من مبهم ماند) بقيه آنها به چاپ نرسيد. مدتي بعد همان دوست، که دستي در چاپ و نشر هم دارد، قول هايي درباره چاپ داستانها به صورت کتاب داد، ولي باز به علل مبهمي اين قولها عملي نشد. در سالهاي بعد فرصت پيگيري اين کار فراهم نشد تا به امروز که فکر کردم از همين امکان محدودي که در اختيار دارم استفاده کنم. اما يادم آمد که آن سي يا چهل ترجمه ايي را که بر روي کامپيوتر داشتم، متاسفانه چندين سال پيش به خاطر يک آپ گريد از دست داده ام. و مي دانم که پيدا کردن پرينت آنها بيش از ترجمه مجددشان وقت مي برد. از اين رو بنا بر فرصتي که پيش بيايد، ترجمه و تايپ مي کنم.
و دو نکته آخر اين که خوشحال مي شوم اگر نقصي در ترجمه ديديد يا پيشنهادي داشتيد، به من اطلاع بدهيد. هم چنين، اگر به جاي ييپ و يانکه نامهاي فارسي مناسبي به نظرتان مي رسد، براي من بنويسيد. چون در ترجمه اين کتابها به زبانهاي ديگر, اسامي نيز تغيير کرده اند.
* ( به کسر نون)
Saturday, December 10, 2005
والدين قابل ترحم
من نيز معتقدم که ما نسبت به والدين مان راه دشوارتري پيش رو داريم. ما اگر چه نسبت به آنان از آگاهي بيشتري برخورداريم، اما کما بيش تربيت سنتي داشته ايم. و همين امر موجب مي شود که گهگاه به روشهاي سنتي متوسل بشويم. اما از آنجا که به اثرات منفي اين روشها واقفيم، دچار عذاب وجدان شده و شديدا نگران و نااميد مي شويم. از اين رو براي جبران اشتباهاتمان، سخت به تکاپو مي افتيم تا به نوعي از بي راهه به جاده اصلي بازگرديم.
ضمن اين که کودکان امروز به هيچ روي تربيت سنتي را بر نمي تابند. هم چنين آنان هر روزه ما را با مسائل متفاوت و تازه ايي به چالش وامي دارند؛ که برخورد صحيح با هر يک از آنها آگاهي فراواني را مي طلبد.
در نهايت اين که ما با وجود تلاش بيشتر، ترس و نگراني بيشتري را در کنار احساس ناتواني خويش تجربه مي کنيم.
Thursday, December 08, 2005
مرگ
Sunday, December 04, 2005
آرزوهاي شيدايي
آرزو مي کنم اشتباهاتت را تکرار نکني.
آرزو نمي کنم اشتباهات مرا مرتکب نشوي،
آرزو مي کنم براي جبران اشتباهات، راه هايي بهتر از من بيابي.
آرزو نمي کنم همه روياهايت محقق شوند،
آرزو مي کنم زندگي ات هيچگاه خالي از رويا نباشد.
آرزو نمي کنم ديگران همواره دوستت بدارند،
آرزو مي کنم هميشه خودت، خودت را دوست داشته باشي.
آرزو نمي کنم متعصب نباشي،
آرزو مي کنم هيچ فرد يا موضوعي را مقدس نداني.
آرزو نمي کنم ايمان داشته باشي،
آرزو مي کنم ترديد و تعقل همراهان هميشگي ات باشند.
Labels: شیدایی
Friday, December 02, 2005
تاثیر تبلیغات
گفتم: حالا همين طور که غذات رو مي خوري، فکر کن ببين آب رو از کجا مي آوردن. شاپرک برفي که کنجکاو شده بود گفت: نه اول بگو تا بعد من غذام را بخورم. همسرم برايش توضيح داد. شاپرک برفي، آرام آرام شروع به خوردن کرد ولي از آنجا که نمي خواست غذاش را کامل بخورد و از موضوع نيز خوشش آمده بود، نگاهي به دور و بر انداخت و پرسيد: اون موقعا يخچال هم نبوده؟
- نه، نبوده. به نظرتو چي کار مي کردن؟
- از يخچال ماشينشون استفاده مي کردن.
- اون موقع هنوز ماشين هم اختراع نشده بوده. فکر مي کني مردم چطوري از جايي به جاي ديگه مي رفتن؟
- با موتور
- موتور هم اختراع نشده بود.
- با مترو
- مترو هم نبوده.
- با دوچرخه
- حتي دوچرخه هم درست نشده بود.
- با اسکيت
- اونم هنوز وجود نداشته.
- پياده
- درسته. اما براي اين که راه هاي دور را برن چيکار مي کردن؟
- از اون آدامسا مي خوردن که زمين را جابجا مي کنه.
- کدوم آدامسا؟
- همون که تبليغشو تلويزيون نشون مي ده ديگه. مگه نديدي وقتي آدامسو مي خوري، زمين جابجا مي شه و از اين ور به اون ور مي ري.
***
پارسال شاپرک برفي قصه سينترکلاس را چندان باور نکرده و با ترديد و تعجب هديه اش را گرفته بود. براي اين که امسال نظرش را در اين مورد بدونم گفتم: ببين شاپرک، اگه تصميم بگيري اين کاري رو که مي گم ديگه انجام ندي، اون وقت سينترکلاس يا بابانوئل برات کادو مي آره.
شاپرک برفي: من نمي خوام سينترکلاس يا بابانوئل برام کادو بياره. من مي خوام خودت
بهم کادو بدي.
Labels: شاپرک برفی, شاپرکها