Friday, May 30, 2008
پنج
می گویم: درسته. تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
چند دقیقه بعد دفترش را می آورد و نشانم می دهد. چنان قشنگ و مرتب نوشته است که به وجد می آیم و می گویم: به به, ببین چه چهار قشنگی, شیش رو ببین , پنج درست مث یه قلب وارونه.
می گوید: اما پنج شبیه باسن هم هست.
Labels: شاپرکها
Tuesday, May 27, 2008
اون تهرون تهرون که می گن\ مهمانی
بعد گویی برای قدردانی از این همه تحسین, تصمیم به افشای رازی می گیرد و می گوید: هرکی بچه خوشگل می خواد, بیاد من راهنماییش کنم.
به شوخی می گویم: نکنه شما فرمولی, دستورالعملی, عصاره ایی چیزی کشف کردین؟
آقای میم خیلی جدی می گوید: بعله.
می گویم: پس بنابراین شما علاوه برحسابداری دستی هم درعلم ژنتیک دارین.
آقای میم با حالتی که گویی قصد شرح مطلب مهم و پیچیده ایی را دارد, خیلی شمرده توضیح می دهد: البته این کاری رو که می خوام بگم, کاریه که مادر خانوم به ما یاد داد. و در حالی که به دخترش اشاره می کند, ادامه می دهد: خب نتیجه اش رو هم که می بینین. چند تا از خانم های جمع قربان صدقه دخترک می روند. آقای میم دخترش را می بوسد و ادامه می دهد: یه روز مادر خانومم اومد خونه مون. دیدیم یه دونه سیب با خودش اورده. سیب رو داد به خانمم گفت بخور. پرسیدیم این چیه؟ گفت سوره یوسف رو خووندم, به این سیب فوت کردم تا بچه تون جمال حضرت یوسف را داشته باشه. اون وقت خانمم ...
خانم سین که به مادر خانم آقای میم ارادت دارد, می گوید: به به, دستش درد نکنه. و به عنوان شاهدی برحرفش رو به جمع می کند ومی گوید: آخه مادر شیرین جون از سادات حسینین. دعاشون زودتر مستجاب می شه.
خانم پ که دخترش تازه ازدواج کرده, می پرسد: اون وقت کی باید این سیب رو بخورن؟
آقای میم می گوید: همون ماه های اول دیگه.
خانم پ که ظاهرا خیلی به موضوع علاقمند شده, می پرسد: یه دونه کافیه؟
قبل از آقای میم جواب می دهم: دیگه اون بستگی به این داره که می خواین صاحب آنجلینا جولی و کلودیا شیفربشین یا ...
خانم سین با لحن سرزنش باری حرفم را قطع می کند ومی گوید: شک نکن, مادر. آیه قرآنه.
آقای میم هم اضافه می کند: باور کنین. خیلی موثره.
می گویم: یعنی تاثیری فراتر از ژنها؟
خانم سین تکرار می کند: بعله. آیه قرآنه.
می گویم: دخترتون شکل مادرشه. مادرش هم زیباست. دیگه نقش سیب این وسط چیه؟
خانم پ می گوید: خب آدم سیب رو که همیشه می خوره. حالا چه بهتر که بهش آیه قرآن هم خونده بشه.
می گویم: البته در صورتی که معتقد باشین ترکیبات سیب با خوندن آیه قرآن عوض می شه.
خانم سین نگاهی به من می اندازد و می گوید: چرا نمی شه. یه خط آیه قرآن خیلی چیزا رو عوض می کنه. با یه خط آیه قرآن, زن و مرد به هم حلال می شن. سپس چند لحظه ایی خیره نگاهم می کند و بعد به نشانه ختم بحث, پس از ارائه چنین دلیل محکمی, به صندلیش تکیه می دهد و از من رو می گرداند.
می گویم: در واقع رابطه زن و مرد و اون یه خط آیه قرآن ...
خانم پ که هنوز جوابش را نگرفته, وسط حرفم می پرد و دوباره می پرسد: حالا یه دونه سیب کافیه؟
Labels: ۲۰۰۶, سفر به ایران
Monday, May 26, 2008
جیش خسته!
از آنجا که سابقه خیس کردن رختخوابش را ندارد, حدس می زنم یا عرق کرده یا خواب آلود بوده و لیوان آبش را برگردانده است. اما وقتی می بینم فقط وسط تشکش خیس است و ش.ورت و شلوارش را هم عوض کرده است, می فهمم
چه اتفاقی افتاده است.
صبح می گویم: گلم چطور شد دم صبح جیش کردی؟ تو که هر وقت جیش داشتی خودت بلند می شدی, می رفتی توالت.
می گوید: آخه جیشام خسته بودن, می خواستن تو تخت بخوابن.
می گویم: اما باید به جیشات بگی که اونا فقط تو توالت می تونن بخوابن.
مطیعانه می گوید: باشه, بهشون می گم.
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها
Friday, May 23, 2008
اون تهرون تهرون که می گن \ پرواز
جلوی گيت با همسرم خداحافظی می کنيم. هيچ نمی گويد. هيچ نمی تواند بگويد. وارد گيت که می شويم .شاپرک بهاری را بغل می کنم تا پدرش را ببيند. شاپرک بهاری با دست دو بوسه برای پدرش می فرستد. همسرم فورا بر می گردد. می دانم رو گردانده تا شاپرکها اشکهايش را نبینند.
در صف کنترل پاسپورت, به همسرم فکر می کنم که چطور دوری شاپرکها را طاقت خواهد آورد که شاپرک برفی می گويد: من نظرم عوض شد.
ـ در چه مورد؟
ـ در مورد ايران رفتن.
ـ منظورت چيه گلم؟
ـ من نمی خوام بيام ايران.
ـ چرا؟
ـ می خوام بمونم پيش بابا.
ـ می دونم که دوست داری پيش بابا باشی. اما قبلا درباره اش صحبت کردیم. الان ديگه نمی تونيم برگرديم. تازه بابا هم ممکنه بیاد پیش مون.
من و شاپرکها در آخرين رديف صندليهای هواپيما جا می گيريم. در پشت سر ما قسمت مهمان داران است و در اطرافش فضايی که شاپرکها می توانند کمی راه بروند. در سمت راست مان زن و شوهر میان سالی نشسته بودند که زود سر صحبت را با هم باز کنیم و می فهمم که اسمشان فریبا و احمد است, هر دو داروسازند و یک پسردانشجو درند. فریبا از من می پرسد: شوهرتون خارجیه؟ می گویم: نه, چطور؟ شاپرک بهاری را نشان می دهد و می گوید: آخه پسرتون خیلی بوره.
مهمان داران این پرواز برخلاف پروازهای دیگری که دیده بودم, چنان با مسافران گرم می گیرند و به صحبت می ایستند که گویی وظیفه دیگری ندارند.
مهمان داری از شاپرک برفی اسمش را می پرسد, تا شاپرک اسمش را می گوید, در جواب می گوید: چه جالب. هم اسمیم. اسمی که روی لباسش نوشته شده است را می خوانم: محمد باقر. فکر می کنم یا خواسته با شاپرک صمیمی شود یا از خیل افرادی است که اسم شناسنامه ایی و اسم روزمره متفاوتی دارند.
مهمان داردیگری که یکی دو بار به شاپرکها لیوانی آب داده است, وقتی کنار شاپرک ایستاده ام تا از پنجره بیرون را نگاه کند از من می پرسد: چند سال اینجایی؟ چی کار می کنی؟ از این که بی هیچ مقدمه و سابقه آشنایی تو خطابم می کند , متعجب می شوم.
نزدیک بودن به قسمت مهمان داران و وجود مهمان دارن خوش اخلاق سبب می شود که اولین غذا به شاپرکها برسد. اما همان طور که از قبل می دانستم, شاپرکها تقریبا لب به غذا نمی زنند و ساندویچ هایی که خودم درست کرده بودم را می خورند.
حدس می زدم به محض سوار شدن به هواپیما شاپرکها به خواب عمیقی فروروند. ولی بعد از گذشت نیمی از مدت پرواز و در حالی که بیشتر مسافران به خواب رفته اند, شاپرکها همچنان بیدار و هشیار بازی می کنند.
احمد, شاپرک برفی را روی پایش می نشاند و از پنجره ابرها را نشانش می دهد. من شاپرک بهاری را بغل می کنم و به کنار پنجره دیگر می برم. فریبا هم می آید تا با صحبت کنیم. یک باره احساس می کنم شاپرک بهاری خیلی سنگین شده است. ازگوشه چشم نگاه می کنم, خواب خواب است. فریبا ملافه و پتو را آماده می کند و من شاپرک را می خوابانم.
یک ساعت آخر پرواز برای بچه ها کارتون پخش می کنند. شاپرک برفی تا موقع رسیدن حسابی سرگرم می شود.
به خاطر نزدیکی به در خروجی اولین مسافرانی هستیم که ازهواپیما پیاده می شویم. همچنین اولین مسافرانی که سوار اتوبوس می شویم اما بالتبع آخرینی که پیاده می شویم و بنابراین در آخر صف طویل کنترل پاسپورت می ایستیم. از شانس خوبمان, ماموری که قصد باز کردن پست جدیدی را دارد, صدایم می کنم و در کمال ناباوری با خوشرویی و به سرعت راهمان می اندازد.
وارد سالن می شویم و منتظر می مانیم تا چمدانها برسند. این بار برخلاف همیشه وارد سالن دیگری می شویم. در این سالن از افرادی که چرخ به دست دنبالت می دوند و به اصرار می خواهند چمدانهایت را بیاورند, خبری نیست. خودم چرخی می آورم ومنتظر می مانم. فریبا و احمد نیز می رسند. به شاپرک برفی سفارش می کنم کمی دورتردر حالی که که مراقب برادرش است به انتظار بایستد تا چرخ یا چمدانی بهشان نخورد.
ازهمان جا می توان جمعیتی را که به استقبال آمده اند, دید. با خوشحالی چشم می گردانم تا آشنایی را ببینم و دستی تکان دهم. اما همه غریبه اند. تعجب می کنم چون مادرم همیشه یک ساعت قبل از نشستن هواپیما با میوه وشیرین و آب میوه برای پذیرایی از افراد فامیل که به استقبال می آیند, در فرودگاه حاضربود. هیچ یک از اعضای خانواده همسرم را هم نمی بینم. فکر می کنم حتما در ترافیک عصرگرفتار شده اند.
احمد لطف می کند و چمدانها را برایم روی چرخ می گذارد. با احمد و فریبا خداحافظی می کنم و قرار می گذاریم بعد از تعطیلات با هم تماس بگیریم. از شاپرک برفی می خواهم دست برادرش را بگیرد و پشت سر من که چرخ چمدانها را می برم, بیاید.
از میان مستقبلین که چون دیواری در دوطرف در خروجی ایستاده اند, می گذرم. حالا با نگرانی به اطراف نگاه می کنم. خانمی با مهربانی می گوید: هر جا باشن دیگه الان می رسن. در همان لحظه پدرم را می بینم که با دستهایی که برای در آغوش کشیدن من از هم گشوده به سویم می آید. خواهرم و مادرم از پشت سرش می آیند. احساس می کنم دنیا را به من داده اند. پدرم می گوید به عادت همیشه به سالن اصلی رفته اند و یک ساعتی آنجا منتظر نشسته اند. بالاخره پس از کلی پرس و جو به اینجا آمده اند.
خواهرم شاپرک برفی را بغل می کند و می گوید: وقتی این
دو برادر دست در دست هم از پشت سرت می آمدند, تصویر بسیارزیبایی را ساخته بودند.
شاپرکها در بغل خاله و دایی خوش می گذرانند.
خانواده همسرم از هم راه می رسند. آنان مدتها در ترافیک مانده و اول به سالن اصلی رفته بودند.
پس از پذیرایی مادرم از همه, به سمت خانه راه می افتیم. شاپرک برفی در بغل خواهرم می نشیند و درتمام طول مسیر برایش تعریف می کند. اما شاپرک در بغل من می ماند. پس از ساعتها ماندن در ترافیک به خانه می رسیم. عمه هایم در خانه منتظرند. می گویند وقتی در راه بودیم همسرم زنگ زده تا مطمئن شود به سلامت رسیده ایم.
فورا به همسرم زنگ می زنم. می گوید وقتی به خانه رسیده و چشمش به کامیون شاپرک بهاری که در زیر پله ها پارک کرده بوده, افتاده دیگرنتوانسته در خانه بماند. با شاپرکها صحبت می کند و بهشان شب به خیرمی گوید. عمه ام گوشی را می گیرد تا با همسرم صحبت کند. آنقدر همسرم بغض کرده بوده که عمه ام چند کلمه ایی بیشترنمی تواند صحبت کند. رو به من می گوید: دوری شما رو طاقت نمی آره, دوهفته دیگه اینجاست.
همسرم دو هفته بعد به ایران می آید.
Labels: ۲۰۰۵, سفر به ایران
دیو یا دلبر؟
نیم ساعت بعد, شاپرکها در جستجوی هم با سر وصدای زیاد از این اتاق به آن اتاق می دوند و بازی می کنند. دست شاپرک بهاری را می گیرم و می برم تا مسواکش را بزند و آماده خواب شود. شاپرک برفی را نیز برای مسواک زدن روانه دستشویی دیگر می کنم. شاپرک بهاری, برادرش را صدا می کند و می پرسد: چی کار می کنی؟
ـ مسواک می زنم. تو چی کار می کنی؟
ـ منم دارم مسواک می زنم. ولی یه هیولا اینجاست.
توجهی نمی کنم و شاپرک بهاری را بعد از تمام شدن کارش به اتاقش می فرستم. به سراغ شاپرک برفی می روم. می بینم مسواک در دهانش است ولی مشغول بازی است. شاپرک بهاری سر می رسد, رو به برادرش می گوید: وای هیولا اومده پیش تو و با سرعت به طرف اتاقش می دود. به دور و برم نگاهی می اندازم, جزخودم و شاپرک برفی کس دیگری را نمی بینم.
*مامان تو خیلی خوشگلی.
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها
Wednesday, May 21, 2008
بهاری پاتر
خواب آلود پرسیدم : کجای پات؟
قوزک پایش را نشانم داد.
شروع به ماساژ دادن پایش کردم ولی همچنان گریه می کرد. پس از چند دقیقه ماساژ, کرم و ... در نهایت قرص مسکنی به او دادم و فورا به خواب رفت.
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه ازش پرسیدم : گلم, دیشب پات چرا یه دفه درد گرفت؟
گفت: برای این که لرد ولدمور رفته بود تو تنم.
با تعجب گفتم: لرد ولدمور؟
گفت: آره, مگه ندیدی* وقتی لرد ولدمور تو تن هری رفته بود, هری درد داشت.
* اشاره به فیلم « هری پاتر و محفل ققنوس» می کرد.
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها