Sunday, October 29, 2006
خرس از هواپیما بیرون می افتد
ییپ با پدرش به فرودگاه رفته بوده است. او در آنجا هواپیماها را از فاصله خیلی نزدیک دیده است.ییپ تعریف می کند: « اونا از خانه ما هم بزرگترن. اونا خیلی بزرگن به اندازه فاصله اینجا تا کلیسا.»
یانکه می گوید: «امکان نداره. چون اونا تو آسمون خییییلی کوچیکن.»
ییپ می گوید: « ولی این طوریه. و آدما توش ان.و جلوش خلبان نشسته. می آیی هواپیما بازی کنیم؟»
آنان صندلیها را پشت سر هم می چینند. و سه پایه پیانو را فرمان می کنند. یانکه هم می تواند به عنوان خانم مسافر سوار شود. خرس و عروسکش نیز بچه هایش هستند. ییپ هم مسما خلبان است.خانم می گوید: « ممکنه با احتیاط رانندگی کنین؟» خلبان می پرسد:« رانندگی؟ما رانندگی نمی کنیم. ما پرواز می کنیم.»
خانم دوباره می پرسد:« ممکنه مواظب باشین که کوچولوهای من پایین نیفتن؟»
خلبان می گوید: « مواظبم، خانم. اگر اونا افتادن اینجا چتر نجات دارین. محکم ببندینشون،خانم. حرکت می کنیم. بررر... برر... بررر...برررر ...» هواپیما به آسمان می رود.
خانم صدا می کند: « اوه، بچه های من سرگیجه دارن.»
خلبان می گوید:« کاری نمی شه کرد. صدمتر ارتفاع داریم. در آفریقاییم.»
خانم دوباره صدا می کند: « یکی از بچه هام از پنجره بیرون افتاد.
خلبان می پرسد:« چتر نجات داشت؟»
-بله.
- اشکالی ندارد. به راهمون ادامه می دیم.
خانم صدا می کند: « حالا اون یکی بچه ام هم از پنجره بیرون افتاد.»
- چتر نجات داشت؟
- نه، فقط یه چتر نجات داشتیم.
خلبان می گوید:« پس اون می میره.»
خانم جیغ می کشد.« پس همین الان باید بریم پایین.»
برررر... برررر... برررر ... هواپیما به سمت پایین می رود.
خوشبختانه هر دو بچه زنده و سالم هستند. خرس بدون چتر نجات و عروسک با چتر نجات.
خانم می گوید: « خداحافظ خلبان. خیلی ممنون بخاطر سفر»
خلبان می گوید: : خداحافظ خانم.»
Labels: ییپ و یانکه
Saturday, October 28, 2006
روژلب ناخن
من: روژلب به ناخنم زده بودم؟
شاپرک بهاری: آٰره یادت نیست؟
من: آهان منظورت لاکه؟
شاپرک بهاری: آٰره، لاک، پاکش کردی؟
***
شاپرک بهاری صدایم می کند و با هیجان می گوید: دنبالم بیا. چراغها را خاموش می کند ، چراغ قوه اش را روشن می کند و می گوید: نترس. نترس. من با چراغ قوه اینجا را روشن می کنم.
***
شاپرک برفی: امروز ساشا را تو مدرسه دیدم، چشمش هنوز باد داشت.
من: رفته بوده دکتر؟
شاپرک برفی: آره، گفت دکتر بهش دارو داده.
کنجکاویم گل می کند و می پرسم: گلم، تو و ساشا تو مدرسه با هم فارسی حرف می زنین؟
شاپرک برفی: نه. اگه فارسی حرف بزنیم که بچه های دیگه نمی فهممن ما چی می گیم. اون وقت می گن برین تهران، فارسی حرف بزنین.
***
شاپرک برفی: می دونی امروز ایزابل( معلمش) عینک زده بود.
من: آره, صبح دیدمش.
شاپرک برفی: ولی همون لباسی که دیروز پوشیده بود، تنش بود. همون بلوز سفیده با دامن مشکیه و چکمه که دیروز گفتم.
Labels: شاپرکها
Friday, October 27, 2006
رازهای شیدایی
کتابت را برمی داری و با صدای کودکانه ات می خوانی «در تعطیلات پرنده ایی به کلاس آمده بوده است. میکا از پرنده که بالش زخمی بوده، مراقبت کرده است. پرنده بعد از بهبودی به نزد دوستانش رفته و قول داده که بعد به همراه دوستش خوک کوچولو برگردد.» ورق می زنی و باز می خوانی «روزهای هفته اینها هستند: دوشنبه، ...»
همان طور که به تو نگاه می کنم، آرزوهای شش سال پیشم را به یاد می آورم. درست اکتبر شش سال پیش هر شب قبل از خواب در اتاقت می نشستم، به وسایلت نگاه می کردم و از خود می پرسیدم« یعنی می شه یه روز پسر ما ( آن زمان هنوز اسم نداشتی) تو این تخت بخوابه. یعنی می شه یه روز من بذارمش تو این کالسکه و ببرمش بیرون. یعنی می شه یه روز با این ماشینا بازی کنه. یعنی می شه یه روز از سر کنجکاوی یکی از این اسباب بازیا رو خراب کنه. یعنی می شه یه روز این شیر و پاندا را بغل کنه و باهاشون بازی کنه و سلسله آٰرزوهایی که با یعنی می شه آغاز می شد. بعد به لباس سایز دویی که به دیوار کوبت آویزان کرده بودم، دستی می کشیدم و می گفتم «اگه اینو بپوشه معلومه خیلی بزرگ شده.»
همچنان می خوانی« ما در روزهای دوشنبه ، سه شنبه و ... به مدرسه می رویم.»
همان طور که نگاهت می کنم خیالم به آینده پرواز می کند.« یعنی می شه یه روز قدش از من بلندتر بشه. یعنی می شه یه روز عاشق بشه. یعنی می شه یه روز دیپلم بگیره. یعنی می شه یه روز بره سرکار، یعنی می شه یه روز رانندگی کنه، یعنی می شه ... .»
Labels: شیدایی
Wednesday, October 25, 2006
آب بازی
ییپ می گوید: « ببین، پسرا دارن آب بازی کنن.» یانکه می گوید: « آره، ولی اونا پسرای بزرگن.» ییپ می گوید: «ما هم می ریم باهاشون بازی می کنیم. ما هم بزرگیم.» و کفشهایش را در می آورد. یانکه می گوید: « می شه؟» ییپ می گوید: « معلومه که می شه. بیا تو ام کفشات رو درآر.» به نظر یانکه کمی چندش آور است. اما کفشهایش را در می آورد و می پرسد: « عمیق نیست؟»
ییپ می گوید: « نه، خوبه. اما گل زیادی تو آبه » او تا زانو در آب است. یانکه می پرسد: « حشره توش نیست؟» ییپ می گوید: « نه، بیا دیگه.» یانکه هم در آب می رود. خیلی خوب است. آب سرد است ولی ناراحت کننده نیست. فقط پسرهای بزرگ مهربان نیستند. آنان ییپ و یانکه را اذیت می کنند. بهشان آب می پاشند. ییپ فریاد می کشد: « برین.» اما آنان به کارشان ادامه می دهند. و سعی می کنند یانکه را هل بدهند و به زمین بیندازند. بالاخره پسرهای بزرگ می روند. ییپ می گوید: « دیدی، فراریشون دادم.» او به خود می بالد. اما دیگر چندان جالب هم نیست. پیپ و یانکه خیس خیس و گلی از آب بیرون می آیند. یانکه می گوید: «کفشام کو؟» آخ، آخ، کفشهای یانکه نیستند. پسرهای بزرگ این کار را کردند. ییپ صدا می زند:« اونجا رو.» کفشهای یانکه به درخت آویزان شده اند. خیلی بالا. یانکه می گوید: « من که اصلا دستم بهشون نمی رسه. » ییپ می گوید:« صبرکن، بپر رو پشت من. اون وقت دستت بهشون می رسه.» یانکه همین کار را می کند. خوشبختانه وقتی یانکه پشت ییپ می ایستد، می تواند کفشهایش را بردارد. آنان خیلی خوشحال می شوند.
اما وقتی آن دو تا به خانه می آیند، مادر ییپ چندان خوشحال نیست. مادر یانکه هم همین طور. چون ییپ و یانکه باید حمام کنند و لباسهایشان نیز باید شسته شوند.
Labels: ییپ و یانکه
Sunday, October 22, 2006
بهار دل نازک من
چهار سال پیش سفری را آغاز کردی، که نه تنها به زندگیمان بلکه به این صفحات نیز جلوه دیگری بخشید. اکنون چهار سالگی شیدای شاپرک را با تو آغاز می کنم. با تو ای به لطافت صبح، به طراوت بهار، به گرما و درخشندگی خورشید و پرهیاهو چون آواز دسته جمعی پرندگان، با تو و برای تو بهار دل نازک من*
اولین روز مدرسه
وسایلت را برمی دارم. به همراه تو برادرت راهی مدرسه می شویم. به نزدیکی مدرسه که می رسیم بغض می کنی و می گویی: من نمی خوام برم مدرسه.
- امروز مدرسه ات شروع شده. ببین بچه های دیگه رو. اونا ام مثل تو از امروز می رن مدرسه.
گریه می کنی و می گویی: نه، من دوس ندارم. من می خوام برم خونه.
اسباب بازی های داخل کلاس را نشانت می دهم و می پرسم: با کدومشون می خوای بازی کنی؟
در حالی که دستم را می فشاری، گریه می کنی و می گویی: هیچ کدوم. می خوام برم خونه.
پازلی را برایت می آورم و تو مشغول بازی می شوی. می گویم: خب تو با اینا بازی کن تا ظهر بیام دنبالت. گریه می کنی و می گویی: آخه بازی کنم خسته می شم. می خوام برم خونه.
بالاخره خداحافظی می کنم و با بغضی در گلو به خانه می آیم.
ظهر به همراه بچه های دیگر منتظر نشسته ایی. از چشمانت پیداست که تا چند لحظه پیش گریسته ایی. در آغوش می گیرمت. نگرانی از چشمانت می گریزد.
دو هفته اول
هر روز که از مدرسه می آیی، می گویی: امروز گریه کردم.
-چرا؟
- برای این که تو نیامدی دنبالم.
- من که به موقع اومدم دنبالت.
- اون موقعی که من می خواستم نیامدی دنبالم.
و هر شب قبل از خواب
- فردا من گریه می کنم.
- چرا؟
- آخه تو نمی آیی دنبالم.
- تا تعطیل شی، من می آم دنبالت.
- خب تا اون موقع گریه می کنم.
ـ من گریه می کنم، باشه؟
- فکر کن ببین غیر از گریه چه کار دیگه ایی می تونی بکنی؟
- نه، من دوس ندارم. دوس دارم گریه کنم، باشه؟
- باشه.
هفته سوم
- تو کی می آیی دنبالم؟
- هر وقت تعطیل شدی می آم.
چند دقیقه بعد
- تو کی می آیی دنبالم؟
- وقتی ناهارت رو خوردی، خوابیدی، تو حیاط بازی کردی، می آم دنبالت.
چند دقیقه بعد
- تو کی می آیی دنبالم؟
-...
قبل از خواب
- من بیدار شدم، می خوام یه چیزی به بابا بگم.
- باشه، بگو.
- می خوام بگم کی می آیی دنبالم؟ نه بذار الان برم ازش بپرسم.
معلم ات برگه ایی داده تا عکس چیزهایی که دوست داری و چیزهای که دوست نداری را در آن بچسبانیم. عکس کواسان، بستنی، سطل و ماسه ، آهن ربا و ... را می چسبانم. می پرسم: گلم تو چی دوست نداری؟ می گویی: غذای مدرسه رو.
معلم ات می گوید که ظهر هیچ نمی خوری.
هفته چهارم
از مدرسه که می آیی، می پرسی: من فردا تعطیلم؟
- نه فردا باید بری.
-پس کی تعطیلم؟
- آخر هفته تعطیلی.
- حالا از خانومم بپرس. شاید فردا تعطیلم.
هفته پنجم
پدرت با سرعت کارهایش را انجام بدهد و زودتر از معمول به دنبالت می آید. با دیدن او می گویی: آخه الان چرا اومدی دنبالم. من که هنوز عصرونه ام رو نخوردم.
در حیاط مشغول بازی هستی ، مرا می بینی و به سویم می آیی. می گویم: بریم خونه. می گویی: نه حالا صبر کن من هنوز بازیم تموم نشده.
***
سکوت حاکم بر محیط و نور اندکی که از پشت چشمان بسته ام حس می کنم، دلالت بر صبح زود هنگام یک روز تعطیل دارد. اما تو که به کنار تختم آمده ایی بی هیچ نشانی از خواب در صدایت،می گویی: «چشاتو واکن. چشاتو واکن. می خوام یه چیزی بگم.» فکر خواب طولانی روز تعطیل را از سر بیرون می رانم و چشمانم را می گشایم. می خندی و می گویی: «من تو رو خیلی دوست دارم.»
* برگرفته از ترانه ایی از شهریار
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها
Saturday, October 07, 2006
روز جهانی کودک
با آرزوی دنیایی سرشار از عشق، شادی و صلح برای همه کودکان جهان و با امید اراده برای ساختن چنین دنیایی،
Friday, October 06, 2006
کودکی
در شهر الفبا هر یک از حروف در گوشه ایی تنها بودند. آنها فقط یک کار می توانستند بکنند، فقط یک چیز می توانستند بگویند. تا این که یک روز چند حرف در کنار هم قرار گرفتند و کلمه آب را ساختند و این سرآغازی شد برای ادامه ماجرا .
با خوشحالی می گوید: «می دونی امروز، دیگه چی یاد گرفتم؟» با کنجکاوی می پرسم: «دیگه چی؟» می گوید: « ї » * *و با انگشت آن را در هوا می نویسد. سپس می پرسد: «اگه من تا X و بعد Y ، Z رو هم یاد بگیرم اون وقت...» حدس می زنم می خواهد بپرسد، اون وقت می رم کلاس بالاتر؟ خودم را آماده می کنم که بگویم باید حساب را هم کامل یاد بگیری و همین طور ... . که شاپرک ادامه می دهد: «اون وقت می رم دانشگاه.»
* دفتری که در آن شعر می چسبانند و برای هر شعر یک نقاشی می کشند.
** i trema
Labels: شاپرکها
Sunday, October 01, 2006
پژو پرشیا
من: چرا گلم؟
شاپرک برفی: چون من می خوام پژو پرشیا بخرم. اینجا که پژو پرشیا نیست، باید برم ایران.
**
برادرم: دایی جون، به نظرت من اگه ماشینم را بفروشم، ماکسیما بخرم خوبه؟
شاپرک برفی: نه، ماکسیما که قدیمی شده. پژو پرشیا بخر.
**
من: می خوای این جاکلیدی خوشگل را به کیف یا جامدادیت آویزون کنم.
شاپرک برفی: نه نمی خوام. اینو می ذارم تا بعد سوییچ پژو پرشیام را بهش آویزون کنم.
Labels: شاپرکها