sheidaye shaparak: 01/01/2007 - 02/01/2007

 


:: شيداي شاپرک ::

 


من شيدا هستم، شيداي شاپرک. شاپرکهاي من پسرهام هستند. شاپرک برفي، متولد زمسـتان ۷۹ (۲۰۰۰) شاپرک بهاري، متولد بهار ۸۲ (۲۰۰۳).

 
قصه های کودکان

پیم و پوم
تولد سی پی
کشتیرانی
دریا
پرندگان گیلاسها را می خورند
ییپ گیر می کند
آخر سال
خرس از هواپیما بیرون می افتد
آب بازی
سیرک
ييپ دوچرخه سواري مي کند
خانه خاله ميس
شستن لباس عروسک
يک لوله در خيابان
طالبی
کاشتن گل در باغچه
تابستان مرده
ييپ و يانکه با هم بازي مي کنند
ييپ و يانکه
 

آخرين مطالب

می رسد اینک بهار
عهد عتیق
دلایل پیروزی اوباما
Toi mon amourMarc Lavoine
روز اول: داریوش
جستجو: ابی
اسکار و مامی رز
اون تهرون تهرون که می گن
The Dark Knight
امروز, فردا نبود

 

پيوندها

لوگوی شيدای شاپرک


کتابخانه‌ی والدين

ليست
 وبلاگهای به روز شده

 

 

آرشيو

10/01/2002 - 11/01/2002
11/01/2002 - 12/01/2002
12/01/2002 - 01/01/2003
01/01/2003 - 02/01/2003
02/01/2003 - 03/01/2003
03/01/2003 - 04/01/2003
04/01/2003 - 05/01/2003
05/01/2003 - 06/01/2003
06/01/2003 - 07/01/2003
07/01/2003 - 08/01/2003
08/01/2003 - 09/01/2003
09/01/2003 - 10/01/2003
10/01/2003 - 11/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
01/01/2006 - 02/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
07/01/2006 - 08/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
01/01/2007 - 02/01/2007
02/01/2007 - 03/01/2007
03/01/2007 - 04/01/2007
04/01/2007 - 05/01/2007
05/01/2007 - 06/01/2007
06/01/2007 - 07/01/2007
07/01/2007 - 08/01/2007
08/01/2007 - 09/01/2007
09/01/2007 - 10/01/2007
10/01/2007 - 11/01/2007
12/01/2007 - 01/01/2008
02/01/2008 - 03/01/2008
03/01/2008 - 04/01/2008
04/01/2008 - 05/01/2008
05/01/2008 - 06/01/2008
06/01/2008 - 07/01/2008
07/01/2008 - 08/01/2008
08/01/2008 - 09/01/2008
01/01/2009 - 02/01/2009
03/01/2009 - 04/01/2009

 

 

Monday, January 29, 2007

آلاله من*

خواهرم در حالی که دستهای شاپرک برفی را در دست گرفته بود، گفت: «عزیزم، مامانت می گه تو شعرای قشنگی به فرانسه بلدی.»
شاپرک سرس را به علامت تایید تکان داد و گفت: « بلدم به فرانسه حرف ام بزنم.»
خواهرم با خوشحالی او را بوسید و گفت: « خیلی عالیه. آفرین. دوست داری برای خاله یه کم فرانسه حرف بزنی؟»
شاپرک برفی چند جمله ایی به فرانسه گفت و خواهرم، تشویقش کرد. آلاله من که در گوشه ایی با شاپرک بهاری بازی می کرد، فورا خود را در بغل خواهرم جا داد و گفت:« عمه، منم بلدم انگلیسی حرف بزنم.»
خواهرم تحسینش کرد و گفت: «‌به به. آفرین. اگه دوست داری تو ام انگلیسی حرف بزن.» آن وقت آلاله من با غرور گفت: « I love you »

* لقبی که من به برادرزاده شیرینم داده ام.

Labels:


 

Friday, January 26, 2007

رییس آپارتمان

بعد از دیدن برنامه سوپر ننی* که شاپرکها، به طور اتفاقی و برای اولین بار آن را دیدند و تا آخر برنامه را تماشا کردند، داشتیم درباره رفتار بچه ها صحبت می کردیم. من گفتم: «پدر و مادر رییس خونه ان. اونا قانون های اصلی رو مشخص می کنن.»
شاپرک برفی، ظاهرا در تایید حرف من، گفت: «رییس آپارتمانا ام، نگهبانای آپارتمانن.»
در حالی که از قصد داشتم از فرصت بدست آمده، حداکثر استفاده را ببرم و در مورد رفتارهای شاپرکها صحبت کنم، از ادامه بحث منصرف شدم و با خنده گفتم: «در واقع منظورم از خونه، خانواده بود.»

***
ظرف پر از سبزیجات جلوی شاپرکها گذاشتم و گفتم: «همه اش رو بخورین.» و از آنجا که شاپرک برفی کمتر هویج می خورد،‌ رو به او گفتم: «هویجها رو هم بخور.» و برای ترغیبش اضافه کردم: «هویج برای چشم خیلی خوبه.»
شاپرک برفی با تردید پرسید: «یعنی هویج به جای این که بره تو دلمون می ره تو چشممون؟»
گفتم: « نه. می دونی که هر چی می خوریم، می ره داخل معده. منظورم این بود که هویح برای تقویت بینایی خوبه.»

***

شاپرک برفی هر دوشنبه از طرف مدرسه به استخر می رود. هر بار که او اشاره ایی به استخر می کند، شاپرک بهاری با حسرت می پرسد:‌« منم بزرگ شم می رم استخر؟».
دوشنبه هفته پیش، قرار بود شاپرک بهاری را از طرف مدرسه، به استخر توپ ببرند. شاپرک بهاری خیلی خوشحال بود با شور و شوق به مدرسه رفت. وقتی دنبالش رفتم تا از مدرسه بیارمش، پرسیدم:‌« خب گلم،‌ خوش گذشت امروز؟» شاپرک بهاری گفت: « آره، خیلی خوب بود. رفتیم استخر. آب استخرش، توپ بود.»

*در این برنامه، پدر و مادرهایی که در تربیت فرزندانشان دچار مشکل هستند، از سوپر ننی درخواست کمک می کنند. سوپر ننی بعد از مشاهده رفتار بچه ها و نحوه برخورد والدین، قوانینی را وضع و سپس به کمک والدین و با همکاری بچه ها آنها را اجرا می کند. به این ترتیب با برخورد منطقی و بدون خشونت والدین، پس از گذشت مدتی رفتار بچه ها اصلاح می شود.

Labels:


 

Wednesday, January 17, 2007

ییپ گیر می کند

ییپ و یانکه در حیاط بازی می کنند. آنان دور درخت سیب گرگم به هوا بازی می کنند و جیغ می زنند و فریاد می کشند. تیک، یانکه صدا می کند:« ‌تو گرگی» و به سرعت فرار می کند.
ییپ می خواهد او را بگیرد. اما ناگهان ... چه اتفاقی افتاد. بلوز او به درخت گیر می کند. او می کشد ولی نخ بلوزش به درخت گیر کرده است. نخ بلندتر می شود. و بلندتر و بلندتر.
یانکه می گوید:« مواظب باش. تو داری لباست رو می شکافی.»
اما ییپ از این کار خوشش می آید. او چند قدمی بر می دارد و نخ بلندتر می شود.
حالا او دور درخت راه می رود. نخ نیز دور درخت می پیچد.
یانکه می گوید:« مواظب باش. نباید این کارو بکنی.»
اما ییپ می خندد. او می چرخد و می چرخد و می چرخد و نخ دور درخت می پیچد. و بلوزش کوتاهتر می شود.
حالا یانکه هم می خندد. او خیلی خنده دار شده است.
حالا ییپ فقط یک نصف بلوز به تن دارد. و نخ دیگر شکافته نمی شود. او گیر کرده است.
یانکه می گوید:‌«‌ من بازش می کنم.‌ و بعد تو باید پیش مامانت بری.»
یانکه نخ را پاره می کند و ییپ آزاد می شود.
اما او جرات نمی کند به داخل برود.
مادر صدا می زند:« ییپ! ییپ، شما اونجا چی کار می کنین؟»
یانکه می گوید:« بلوز ییپ کاملا شکافته شده.»
حالا ییپ خیلی می ترسد. او پشت درخت قایم می شود. اما مادر خیلی سریع پیش او می آید.
او به شدت عصبانی است و می گوید:«کار خیلی بدی کردی. این بلوز رو مادربزرگ برات بافته بود. و برای بافتنش زحمت زیادی کشیده بود. و حالا ببین تو چی کار کردی.»
ییپ خیلی غمگین است.در حالی که با بلوز نصف آنجا ایستاده است.
او گریه می کند... دیگه از این کارا نمی کنم.

Labels:


 

Tuesday, January 16, 2007

بهترین پسر دنیا

شاپرک برفی را بوسیدم و گفتم: «شب بخیر گلم. مامان خیلی دوستت داره. تو بهترین پسر دنیایی.»
شاپرک برفی با لحنی معترض گفت: «نه. من بهترین پسر دنیا نیستم.»
با تعجب پرسیدم: «چرا گلکم؟»
شاپرک برفی گفت: «برای این که بهترین پسر دنیا وجود نداره. بهترین دختر دنیا هم وجود نداره. منم نمی خوام چیزی باشم که وجود نداره.»

**
برای شاپرک برفی از سالهای اول کودکیش تعریف می کردم و می گفتم: تو وقتی خیلی کوچولو بودی، تنها تو اتاقت می خوابیدی. شاپرک برفی پرسید: «اون موقع داداش به دنیا اومده بودم؟ » ‌گفتم: «نه، حتی قبل از اون.» پرسید: «داداش تو دل تو بود؟ » گفتم: «آره همون موقع بود.»
آن وقت شاپرک بهاری رو به برادرش کرد و گفت: «یادته تو شب گریه می کردی، من می آمدم پیشت می گفتم گریه نکن بعد که ساکت نمی شدی می گفتم خب برو پیش شیدا.»

**

من: پایتخت بلژیک کجاست؟
شاپرک برفی: بروکسل.
- پایتخت فرانسه؟
- پاریس.
- پایتخت ایران؟
- آیینه ورزون*.

* آیینه ورزان منطقه ایی خوش آب و هوا در چند ده کیلومتری دماوند است که شاپرک برفی تابستانها چند روزی را در آنجا می گذراند.

**
شاپرک برفی، تاج بر سر گذاشت، شنلی بر شانه انداخت و د رحالی که شمشیرش را تکان می داد، گفت: «من شاه اروپاپم. نه شاه کره زمینم. نه شاه دنیا ام. نه شاه آیینه ورزونم.»

**

شاپرک برفی پلووری، که مادربزرگ بافته بود، را از بسته بیرون آورد به صورتش چسباند و گفت: «بوی مادربزرگ رو می ده.»

**
برای شاپرک برفی کتابی می خواندم که شامل پرسش و پاسخ بود. پرسشی که شاپرک انتخاب کرد این بود: «شکلات از کجا و چگونه بدست می آید؟»
شاپرک بهاری که عاشق شکلات است، تا عنوان مطلب را شنید،‌ توجهش جلب شد و کنارم نشست تا گوش کند. خواندم: « اگر بگویم شکلات بر روی درختها سبز می شود، باور می کنید؟» شاپرک برفی فورا گفت‌: نه، باور نمی کنم.
شاپرک بهاری که ظاهرا تصور کرده بود، باور کردن به معنی اتفاق افتادن است، با اشتیاق گفت: آره، من باور می کنم. باور می کنم شکلات رو درختا باشه. اون وقت از اون شکلاتا می خورم. ادامه دادم:‌«‌ آن وقت آرزو می کنید، یک درخت شکلات در باغچه حیاط خود بکارید.» شاپرک بهاری با خوشحالی گفت: «‌ باور می کنم که همیشه از این درختا داشته باشیم تا من شکلات بخورم.»

Labels:


 

Monday, January 15, 2007

خداحافظی

جلوی در کلاس که می رسیم، می گوید: « بغلم کن.» دستهایش را محکم دور گردنم حلقه می کند، صورتش را به صورتم می چسباند و می گوید: « گریه نکنم؟»
- نه گریه نکن.
- اون وقت تو می آیی دنبالم؟
- آره، من عصری می آم دنبالت.
- خیلی دوستت دارم.
- منم خیلی دوستت دارم.
- من خیلی خیلی دوست دارم.
- منم تو رو خیلی خیلی دوستت دارم. قد یه دنیا.
- می خوام بوست کنم. ... اون ورم می خوام بوس کنم.
- حالا برو پشت شیشه وایستا تا بیام برات دست تکون بدم.
- خوب بوست نکردم. می خوام یه بار دیگه بوست کنم. ...
- بای بای
- بیا بیا یه کاریت دارم.
- بله؟
-می خوام باز بوست کنم.من تو را خیییییییییییلی دوست دارم.
- منم خیلی خیلی دوستت دارم. تو عزیز دل مامانی. تو عشق منی ...
حسی آشنا در این لحظه وجود دارد. حسی که ذهنم را به جستجو وامی دارد. ... می شناسمش. بارها تجربه اش کرده ام. ... در فرودگاه مهر آباد هستم. پاسپورتم را نشان داده ام و حالا باید وارد سالن مسافران شوم جایی که از ورود همراهان جلوگیری می شود. چند قدم بر می دارم اما قبل از گذشتن از خط قرمز برمی گردم، به سوی مادر و پدرم. آنان نیز چند قدمی جلو آمده اند. گویی می دانسته اند که بر می گردم یا شاید آرزو می کردند که برگردم. دستهایم را محکم دور گردنشان حلقه می کنم، صورتم را به صورتشان می چسبانم. زبانم نمی چرخد که چیزی بگویم ولی زبان بدن به تفصیل همه را می گوید. لحظه ایی چشم در چشمشان می دوزم. مادر می بوسدم و سوال ناگفته ام را پاسخ می دهد: « گریه نکن. چشم به هم بزنی دوباره برگشتی.»

Labels: ,


 

Saturday, January 13, 2007

آخر سال

خیابانها خیلی شلوغ است. وای چقدر خیابانها شلوغ است. مادر می گوید: «حالا همه مردم می خوان خرید کنن. شکر می خرن. عسل، آرد و کشمش.» ییپ می گوید: « برای شیرینی توپی(*oliebollen). چون دوشنبه شب آخر ساله و ما شیرینی توپی می خوریم.» یانکه می گوید:« ما هم همین طور.» مادر می گوید: « بیایین. من باید از این میوه فروشی سیب بخرم.» آنان داخل می شوند. و مادر سیب های سرخ قشنگی می خرد. و ییپ و یانکه هر کدام یک شکلات می گیرند. مادر می گوید: « شما دو تا خیلی شکلات می خورید. و تو تمام شکلات های درخت کاج رو خوردی. و همه جا بهتون شکلات می دن. شماها این طوری مریض می شین.» اما ییپ و یانکه خیلی خوششان می آید. سپس به سمت خانه می روند. مادر می گوید:« اینجا هر برای هر کدومتون یه دستمال گذاشتم تا سیبها را تمیز کنین. خوب برقشون بندازین.» ییپ و یانکه مشغول تمیز کردن سیبها می شوند. تمیز می کنند و تمیز می کنند. و سیبها خیلی قشنگ می شوند. یک طرف زرد و طرف دیگر سرخ. و به زیبایی برق می زنند. یانکه می گوید: « ببین، یه همچین سیبی را سفید برفی از پیرزن بدجنس خرید. طرف زرد سمی نبود ولی طرف سرخ سمی بود.» ییپ می گوید:‌ «‌آره.» وقتی مادر می آيد، می گوید: « حالا می تونین هر کدومتون یه سیب بخورین.» ییپ شروع به خوردن می کند. اما فقط طرف زرد سیب را می خورد. و به طرف سرخ لب نمی زند و می گوید: « آن طرف سمی یه.» مادر می گوید:« پسر کوچولو. اون فقط تو قصه بود. همه سیبت را بخور.» ییپ این کار را می کند و یانکه هم همین طور. و فقط وسط سیب و هسته هاش باقی می ماند.

*‌ oliebol: شیرینی دایره شکلی که در روغن سرخ می شود و در هلند در شب سال نو خورده می شود.

Labels:


 

Friday, January 12, 2007

L'amour



دو ماه پیش

شاپرک بهاری: من می خوام برم پیش خاله. تو هم بیا، بابا و داداش هم بیان.

دو هفته پیش

شاپرک بهاری: من می خوام برم پیش خانم پیرات د کاراییب(Pirates des Caraïbes). تو نیا، بابا و داداش هم نیان.
**

شاپرک برفی: من عشق تو ام. تو ام عشق منی. من می خوام با تو عروسی کنم.
من: مرسی گلم. ولی من با بابا عروسی کردم.
شاپرک برفی: خب عیبی نداره.

Labels:


 

Thursday, January 11, 2007

پاپا نویل



قبل از نویل

پشت جلد مجله ایی که در دست داشتم، تبلیغی با تصویر پاپا نویل تزیین شده بود. شاپرک برفی با دیدن آن گفت: « پاپا نویل واقعیت نداره.» گفتم: « تو این طوری فکر می کنی.» شاپرک برفی، برای اثبات نظرش، تصویر پاپا نویل را که سوار بر سوزتمه اش در آسمان پرواز می کرد، را نشانم داد و گفت:«یعنی تو فکر می کنی چنین چیزی واقعیت داره؟»

نویل*

کاج با خودش فکر می کند
درست است که من برف
ابر و باد سرد
و پرندگانی که آواز می خواندند، را از دست داده ام

در عوض، آنان به من
نور و شمع داده اند
و گوی های بلورین

و کودکانی که با لباسهای خواب
دور من می رقصند و آواز می خوانند

برای یک کاج
این سرنوشت زیبایی است


بعد از نویل

شاپرک برفی: پاپانویل چطور می آد تو خونه ها، هدیه ها رو می ذاره؟
من: همون جوری که اومد تو خونه ما گذاشت.
شاپرک برفی: اونا را که تو گذاشته بودی.
من: خب بقیه را هم مامان باباها می ذارن دیگه. مگه تو خودت نگفتی پاپا نویل واقعی نیست .
شاپرک برفی: اما امروز تو مدرسه، بعضی بچه ها می گفتن که هدیه اونا رو خود خود پاپانویل گذاشته.

* شعری از کتاب شاپرک برفی

Labels: ,


 

Tuesday, January 09, 2007

مسواک تیز

شاپرک بهاری: امروز تو مدرسه گریه کردم.
من: چرا گلم؟
شاپرک بهاری: آخه تو دیر اومدی دنبالم.
من: عصر که تعطیل می شی، می تونم بیام دنبالت. نه زودتر. مطمٍین باش سر موقع می آیم دنبالت.
شاپرک برفی بی توجه به حرفای من: فردا ام گریه می کنم.
من: برای چی؟
شاپرک بهاری: چون دوس دارم.
شاپرک برفی که تا آن موقع ساکت بود و به حرفهای ما گوش می داد ، گفت: مگه گریه بستنیه که می گی دوست دارم.

**
وقتی دیدم شاپرک بهاری پنج رنگ خمیر را مخلوط کرده و همه را در سرتاسر اتاق پخش کرده است. به شدت عصبانی شدم و گفتم: « من پشت دستمو داغ می کنم که دیگه از اين چیزا نخرم.» شاپرک بهاری جلو امد و با بغض و ناراحتی گفت: «نه دستت رو داغ نکن. کار خوبی نيست. من دوس ندارم دستتو داغ کنی.»

**
شاپرک بهاری، قوطی خلال دندان را جلوی پدرش گرفت و گفت: « از این مسواک تیزا می خوای.»

**
برای شاپرک بهاری کتاب داداشی را می خواندم:
صدای شرشر نمی آد
بارون ديگه بند اومده
زمين پر از آب و گله
کی گفته گل بازی بده
شاپرک بهاری گفت: «مامان. مامانش گفته گل بازی بده.»

**
مامان دیگه به حرفات
گوش می کنم همیشه
این قسمت آخر کتاب «می می نی الهی بد نبینی» را دوبار برای شاپرک بهاری خواندم و برای تاکید بیشتر ادامه دادم: می بینی می می نی دیگه می خواد حرفای مامانش را گوش کنه. شاپرک بهاری هم تایید کرد و گفت: حرف مامانش را گوش می ده. ولی شاپرک برفی که روزگاری «می می نی» جز کتابهای مجبوبش بود و همه را از حفظ است، اعلام محالفت کرد و گفت: «نه. تو کتابای دیگه، باز حرف مامانش را گوش نمی کنه.»

**
بعد از چند باری که به شاپرک بهاری تذکر داده بودم ساکت باشد همچنان صدايش را در سوی ديگر خانه می شنيدم.از اين رو با ناراحتی در اتاق را باز کردم و بدون توجه به اين که شاپرک برفی آرام است، با صدای بلند گفتم: « با شما هستم. می خوام ساکت بشين. همين الان.»
چند ساعت بعد که مشغول مرتب کردن لباسها بودم، شاپرک برفی آمد کنارم و گفت:«منم مثل اون کرگدنه شدم ... همون که می شه راحت سرش داد بزنی.» متوجه منظورش نشدم و پرسيدم: «کدوم کرگدنه؟ بیشتر توضیح بده.» شاپرک برفی گفت: «اون کردگدنه تو کتاب عمو شلبی* دیگه.» یک مرتبه یاد صبح افتادم و به منظورش پی بردم. برای همین گفتم: « ببخش گلم اگر سرت داد زدم. اونم موقعی که کار بدی نکرده بودی. هر چند که اگر کار بدیم کرده بودی باز حق نداشتم داد بزنم. می دونی اخه من سرم شلوغ ...»
شاپرک برفی حرفم را قطع کرد و با بزرگواری گفت:«عيبی نداره. حالا اگه می تونی بیا باهام بازی کن.»

* کتاب کسی یک کرگدن ارزون نمی خواد؟ : شل سیلوراستاین

****
شاپرک بهاری: وقتی بزرگ شدم، نمی خوام سبیل داشته باشم.
من: باشه، سبیل نذار.
شاپرک برفی: اونایی که سبیل می ذارن، از کجا می خرنش؟

****
همسرم، پژوی ۱۰۰۷ را به شاپرک برفی نشان داد و گفت:‌ این مدل پژو هم خیلی قشنگه. شاپرک برفی تایید کرد و گفت: آره، تازه درهاشم کشوییه.
همسرم پرسید: خب حالا تو اینو بیشتر دوس داری یا پژو پرشیا رو؟
شاپرک برفی گفت: پرشیا رو.
همسرم: پرشیا بزرگه. این کوچیکه بیشتر بدردت می خوره.
شاپرک برفی: اما من ماشین بزرگ می خوام.
همسرم: برای چی؟
شاپرک برفی: برای بچه هام دیگه.
ذوق زده شدم و گفتم: آخ که من فدای بچه های تو بشم. حالا چند تا بچه می خوای؟ شاپرک برفی که انگار از قبل فکر همه چیز را کرده بود، فورا جواب داد: دو تا پسر. مثل خودمون.

****
شاپرک برفی: تو مادربزرگ کی هستی؟
من: من هنوز مادربزرگ نشدم.
شاپرک برفی: خب مادربزرگ کی می شی؟
من: وقتی تو و برادرت بچه دار بشین. من مادربزرگ بچه های شما می شم.
شاپرک بهاری‌: من نمی خوام تو مادربزرگ کسی بشی. من می خوام تو شیدای من باشی همیشه.

**
حاضر شده بودیم به پارک بریم، ولی شاپرک بهاری همچنان بازی می کرد و لباس نپوشیده بود. همسرم به اتاقش رفت و گفت: آقاجان، وقتی می خوایم بریم بیرون، باید زود آماده بشی.
شاپرک بهاری بی توجه به نصیحت پدرش و با نکته سنجی گفت: آقاجان* که اینجا نیست، ایرانه.

*شاپرکها، پدربزرگشان را آقاجان صدا می کنند.

****

بعد از تعطیل شدن مدرسه، شاپرک برفی و هم کلاسی هایش در پارک پشت مدرسه شروع به بازی کردند. من هم روبروی قسمت بازی بچه ها مشغول کتاب خواندن شدم. یک چشم به کتاب داشتم و یک چشم به بچه ها. یک لحظه سر بلند کردم و دیدم بچه ها از درخت بالا می روند و شاپرک برفی روی بالاترین شاخه است. فورا به سمتشان رفتم و از شاپرک خواستم با دفت پایین بیاد. همان طور که مراقب بچه ها بودم تا از درخت پایین بیایند، شنیدم که جیسون به سسیل گفت: « تو خیلی خوشگلی. من دوستت دارم.» دختر توجهی نکرد و از درخت پایین پرید.
پسر رو کرد به من و گفت: «می دونید چیه؟»
احساس کردم پسر می خواد رازی را بگوید. با کنجکاوی پرسیدم: « چیه؟»
گفت: «سسیل عاشق شاپرکه.»
دخترک خوشحال از این که پسر واقعیت را می دانست، گفت: «‌آره. شاپرک عشق منه.»
شاپرک برفی در حالی که دنبال شاخه محکمی می گشت که پایش را بر آن بگذارد، قاطعانه گفت: «من عشق کسی نیستم.»

Labels:


 

Sunday, January 07, 2007

بازی

ندا و بی بی عزیز، چند هفته پیش مرا به بازی یلدا دعوت کردند. متاسفانه آن زمان فرصتی برای نوشتن دست نداد. اما اکنون در جواب لطف دوستان، به جبران کم کاری چند ماه اخیر و به جای معرفی پنج وب لاگ(چون مدتهاست بازی به پایان رسیده است.) ناگفته ها، با به عبارت بهتر نانوشته های، بیشتری از خودم را می نویسم.

۱- خیلی وقتها در جستجوی یافتن پاسخی برای این سوالات هستم که اگر در کودکیم انقلاب رخ نداده بود، مسیر زندگیم چه تغییری می کرد؟ اگر به جای دهه پنجاه، اوایل دهه چهل یا دهه شصت متولد می شدم، انتخاب هایم چه بود؟ اگر نوجوانی و سالهای اول جوانیم را در آن زمان گم نکرده بودم، اگر سیاهی، تلخی، ناامیدی و ترس آن سالها را تجربه نکرده بودم، چگونه آدمی بودم؟
۲- به قول دوستی با عشق آشپزی نمی کنم. ولی عاشق تزیین غذا و چیدن میز هستم.
۳- به نظم و ترتیب و تمیزی اهمیت می دهم ولی ترجیح می دهم کس دیگری این وظایف را به عهده بگیرد. در عوض انتخاب و چیدن وسایل و تزیین خانه را از وظایف خودم می دونم.
۴- به لوازم تحریر خیلی علاقه دارم و مشتری دايمی مغازه هایی که لوازم تحریر می فروشند، هستم. این علاقه در شاپرک برفی هم کاملا مشهود است.
۵- یک فیلم، موسیقی یا کتاب خوب، انرژی و شور و شوق فراوانی به من می بخشد. بارها پیش آمده که برای به پایان رساندن یک کتاب یا دیدن فیلم / سریال مورد علاقه ام تا انتها، مرخصی گرفتم.
وقتی بچه بودم آرزو می کردم کاش کتابهایم ضد آب بودند تا زیر دوش هم می توانستم بخوانم شان.
۶- از هدیه خریدن و برگرازی جشن واقعا لذت می برم. ایضا از عکس، فیلم و هر شکل دیگری از ثبت خاطرات.
۷-حالا که روابط شاپرکها را می بینم، احساس می کنم داشتن یک خواهر یا برادر کوچکتر از خود، از ته تغاری بودن جالبتر است. یاد دادن، راهنمایی کردن، بخشیدن، الگو بودن، بزرگتر و (اغلب) جلوتر بودن و ... چیزهایی است که اولیها تجربه می کنند و از این رو معمولا اعتماد به نفس و قدرت رهبری بیشتری دارند.
۸-عاشق بهارم.
۹ - چند ماه بعد از اقامتم در هلند، در حال قدم زدن در بازار بودم که دیدم دو خواهر روحانی از روبرویم می آیند. با دیدن آن دو به طور ناخود آگاه دستم به طرف موهایم رفت تا آنها را زیر مقنعه ایی که بعد از ماه ها هنوز سایه اش رو سرم بود بکنم.
۱۰- بچه که بودم دوست داشتم نویسنده شوم. از این رو درسالهای اول دبستان، داستانی نوشته بودم درباره تعارف. دو دوست در خیابان یکدیگر را می دیدند. اولی که بستنی می خورد شروع به تعارف به دومی می کرد و دومی که بلال می خورد شروع به تعارف به اولی. در نهایت چون هیچ کدام دست از تعارف بر نمی داشتند،‌ کارشان به دعوا می کشید. برای هر قسمت نقاشی هم کشیده بودم.
خواهرم، دفترم را دید و به دوستش نشان داد. هر دو ایده مرا خیلی بامزه و جالب یافتند.
اما من از این که آنها بی اجازه کارهای شخصیم را دیده و خوانده بودند، به شدت ناراحت شدم و حتی خجالت کشیدم.
یک بار نیز وقتی کوچکتر بودم، موقع عروسک بازی صدایم را ضبط کردم. روزی خواهر و برادرم که دنبال نوار می گشتند، آن را پیدا کردند. ابتدا فکر کردند من برنامه خردسالان رادیو را ضبط کرده ام و بعد که متوجه موضوع شدند، مادرم و بعد مادربزرگم را خبر کردند و همگی چندین و چند بار به نوار گوش دادند. مادرم نیز بعدتر برای دایی ام تعریف کرد. ولی من که برای سرگرمی خودم این کار را کرده بودم، باز از دست آنها ناراحت شدم و در فرصت مناسب روی نوار چیز دیگری ضبط کردم. .

This 
page is powered by Blogger. Isn't yours?