Monday, October 31, 2005
دفترچه ممنوع
به طور اتفاقي از يکي از خيابانهاي تهران مي گذشتم، چشمم به کتابفروشيي افتاد. داخل شدم. چند کتاب برداشتم و مشغول بررسي کتابهاي ديگر شدم که آقاي فروشنده به کنارم آمد و گفت: اگه اجازه مي ديد منم چند تا کتاب بهتون معرفي کنم. براي معرفي هر کتاب توضيح نسبتا مفصلي درباره موضوع و نويسنده کتاب مي داد. ولي براي معرفي دفترچه ممنوع گفت: اگه اينو نخوندين، حتما بخونيديش و با خنده ايي اضافه کرد: اين کتاب جنس خانوما را خوب نشون مي ده.
Saturday, October 29, 2005
گوشکب یا ...
شاپرک برفي با خوشحالي گفت: دندوناي منم بيفته، اون وقت من بزرگ مي شم قد تو قد بابا.
***
معلم کلاس اول شاپرک برفي جوان بود. معلم امسال او مسن است. شاپرک برفي تا حالا چند بار به اين تفاوت اشاره کرده است. چند روز پيش از من، که اين روزها کلاسي را مي گذرانم، پرسيد: خانوم تو ام پيره؟
گفتم: آره. خواستم نکته مثبتي را در اين رابطه ذکر کنم و اضافه کردم: چون خانوم من زياد کار کرده، خيلي تجربه داره براي همين خوب درس مي ده.
پرسيد: آدم زياد کار کنه، پير مي شه؟
گفتم: در واقع سن آدم که زياد بشه پير مي شه و اگر زياد کار ...
شاپرک برفي که گويي در افکار خودش غرق بود و حرفهايم را نشنيده بود، گفت: بعدشم کشته مي شه.
خواستم توضيح بدهم که کشته شدن و مردن متفاوت است که با ناراحتي گفت: يعني خانوم منم سال ديگه کشته مي شه.
***
شاپرک برفي روي تختش نشسته و جورابش را دست گرفته بود که بپوشد ولي به تصوير شرک روي پرده اتاقش خيره شده بود. گفتم: گلم، زود باش جورابت را بپوش مي خوايم بريم بيرون. شاپرک برفي همانطور که جورابش را دست داشت پرسيد: گوشکب هام مث ديوا فقط تو قصه هان؟ با تعجب گفتم: منظورت چيه؟ گوشکوب (گوشت کوب) که واقعيه. تو قصه نيست. گفت: گوشکب. منظورم گوشکبه. گفتم: خب منم گفتم که گوشکوب ... شاپرک حرفم را قطع کرد و گفت: گوشکب همون که سي دي اش رو دارم. يک مرتبه ياد سي دي گوژپشت نتردام افتادم که چند ماهيست براي شاپرک برفي خريده ايم و او فقط چند دقيقه اولش را ديده.
***
شاپرک بهاري، پشت ميزش نشسته بود و با پا به ميمونش که در زير ميز قرار داشت مي زد. با خوشحالي صدايم کرد و گفت: ببين، ببين. با پام بهش دست مي زنم.
****
دستهاي شاپرک بهاري را شستم و خواستم با حوله خشکش کنم که او از دستشويي بيرون دويد و شروع کرد به بالا پايين پريدن و تکان دادن دستهايش. گفتم: چي کار مي کني گلم؟ بيا دستات را خشک کنم. گفت: دستمو باد مي زنم خشک بشه.
Labels: شاپرک برفی, شاپرکها
Tuesday, October 25, 2005
رازهاي شيدايي*
با دوست بگوييم که او محرم رازست
آن روزها که به اميد يافتن چراغ جادو، در هر گوشه و کناري به جستجو مي پراختم، مي پنداشتم اگر چراغ را بيابم و اگر غول را به خدمت بگيرم،ديگر هيچ کم نخواهم داشت.
امروز من غول را به خدمت گرفته ام. با يک اشاره انگشت فرامي خوانمش تا آنچه را مي خواهم، فراهم نمايد. و غول در چشم بر هم زدني، همه را از اين سو و آن سوي دنيا مي يابد و تقديمم مي کند، بي هيچ تمنا و منتي.
اما از بخت بد غول ديگري نيز يافته ام. غولي که بي اجازه و اشاره من، هر گاه که نمي خوانمش، آنچه نبايد را انجام مي دهد. همان که وقتي تو زغفران هاي ساييده شده را در ظرفشويي خالي مي کني و کنجکاوانه به تماشاي قطرات بي رنگ آب که آرام آرام قرمز مي شوند، ايستاده ايي سر مي رسد و نگاه کنجکاوت را به نگاه گريان بدل مي سازد. همان که وقتي برگهاي دوست داشتني ام را از ريشه مي کني يا آن زمان که ديوارهاي اتاقت، کمد و فرش را با مداد نقاشي مي کني و با خوشحالي صدايم مي کني تا نقاشي ات را ببينم، مي آيد و ناراحتي را جايگزين شور و شوقت مي کند.
مي خواهم بداني که انرژي و تلاش فراواني براي به بند کشيدن اين غول صرف مي کنم چون هر از گاهي که بند مي گسلد جز شرمساري، پشيماني،نگراني، اشک و بي خوابي هيچ برايم نمي آورد. و باز بدان که مصمم هستم شيشه عمر اين غول را بشکنم تا دود شود و به هوا رود.
* آنچه از اين پس با اين عنوان مي نويسم، حرفهاي امروز من براي فرداي شاپرکهاست.
Labels: شیدایی
Friday, October 21, 2005
تقديم به شما
Saturday, October 15, 2005
شيداي شاپرک سه ساله شد
قصد داشتم براي خود خانه ديگري بنا کنم، اما بهتر ديدم (حالا که شيداي شاپرک سه ساله شده است و من به اينجا خو کرده ام) همين جا کنار شاپرکها بمانم و گوشه ايي را به خود اختصاص دهم، براي بيان تجربيات، مشاهدات، دلتنگي ها و دلمشغولي هاي خودم.
Wednesday, October 12, 2005
در مدرسه
به اين ترتيب علاوه بر اين که مطالعه به عنوان يکي از کارهاي روزانه در ذهن بچه ها نقش مي ببندد، بودن بچه ها در کنار هم نيز سبب مي گردد که به موضوعات مورد علاقه يکديگر توجه نشان دهند و مايل به مطالعه در آن زمينه ها نيز بشوند. ضمن اين که
براي بچه هاي اين گروه سني ديدن نام خودشان در پشت کارت کتاب، بسيار جالب است.
در داخل کلاس نيز، کتابخانه کوچکي قرار دارد که بچه ها مي توانند در زماني که فعاليت گروهي ندارند، از کتابهايش استفاده کنند.
هم چنين، بچه ها بدون پرداخت حق عضويت مي توانند به عضويت کتابخانه هاي عمومي درآيند.
Sunday, October 09, 2005
روز جهاني کودک
کودک يعني عشق، زيبايي، پاکي، شادي، صداقت، شور، طراوت، کنجکاوي و تحرک.
و روز جهاني کودک، روز تصميم براي تلاش جهت ساختن دنيايي شايسته کودکان.
Monday, October 03, 2005
قربون کله ات
شاپرک بهاري: ماست نداريم. بايد بخريم.
****
شاپرک بهاري به پدرش: چي خوردي؟
- قرص خوردم.
ـ براي چي قوص ( قرص) خوردي؟
- براي اين که سرم درد مي کنه.
- سرت درد مي کنه.
- آره.
-خيلي درد مي کنه؟
-آره.
- افتادي زمين سرت درد گرفته؟
****
با تلفن صحبت مي کردم، شاپرک بهاري بازيش را رها کرد، آمد کنارم نشست و گفت: منم مي خوام حرف بزنم و گوشي را گرفت. اما فقط بله و نه مي گفت و مي خنديد. گفتم: گلم صحبت کن ، بگو عمه جون چطوري؟ شاپرک بهاري گفت: خوبم. گفتم: نه، از عمه بپرس حالت خوبه؟ شاپرک بهاري گفت: آره ، خوبم.
*********
شاپرک برفي با خاله اش تلفني صحبت مي کرد. خاله بعد از احوالپرسي از خودش، پرسيد: خب عزيزم مامانت خوبه؟ شاپرک برفي رو کرد به من و پرسيد: تو خوبي؟ گفتم: آره گلم، خوبم. شاپرک برفي گفت: آره، مامانمم خوبه.
*****
شاپرک برفي سی دیی گذاشته بود و چند دقيقه ايي مي شد که کنترل را در دست گرفته و کمی جلو وسپس کمی عقب می برد. گفتم: گلم، دنبال چي مي گردي؟ گفت: دنبال آهنگ خودم مي گردم. پرسيدم: کدوم آهنگ؟ گفت: همون که مي گه قربون کله ات برم ديگه. گفتم: قربون کله ات برم ... آهان فداي سرت. گفت: آره، آره، همون.
Labels: شاپرکها
Saturday, October 01, 2005
خطي
***
شاپرک بهاري علاقه فراواني به سنگ دارد. در يک مهماني، مشغول صحبت با ميزبان بودم که شاپرک بهاري بدو بدو آمد و دو تا مهر(نماز) را جلوي صورتم گرفت و گفت: ببين، ببين دو تا سنگ گننه ( گنده).
***
با شاپرک برفي سوار پيکان شده بوديم. همين که شاپرک در ماشين نشست، گفت: آخ، آخ . الآن اين ماشينو جريمه مي کنن. پرسيدم: براي چي گلم؟ طرف راست ماشين را نشانم داد و گفت: ببين، اين طرف آينه بغل نداره. گفتم: عيبي نداره. با ناراحتي گفت: چرا عيب داره. همه ماشينا دو تا آينه بغل دارن. گفتم: خب پيکان نداره. با تعجب پرسيد: چرا؟ گفتم: براي اين که تو کارخونه يه آينه براش مي ذارن. کمي مکث کرد و گفت : آهان.
وقتي به خانه رسيديم، فورا رفت پيش پدرم و گفت: باباجون، مي دوني تو کارخونه براي پيکان فقط يه آينه مي ذارن.
***
شاپرک برفي با همراه برادرم به مرکز تفريحيي در نزديک خانه رفته بود. هنگام برگشت، برادرم احساس می کند شاپرک کمي خسته شده، از این رو می پرسد: دايي جون، مي خواي با تاکسي برگرديم؟ شاپرک موافقت می کند و می گوید: بيا بريم تو ايستگاه تاکسي وايستيم و يه تاکسي بگيريم. برادرم توضیح می دهد: نه دايي جون، اينجا اين طوري نيس. همين جا کنار خيابون وامي ايستيم و يه تاکسي مي گيريم. و دستش را بلند مي کند و به همراه شاپرک سوار ماشيني که برايشان مي ايستد، مي شوند. شاپرک پس از چند لحظه سکوت مي پرسد: دايي، اين ماشين ما را کجا داره مي بره؟ تو که نگفتي کجا مي خوايم بريم؟ مگه اون مي دونه خونه ما کجاست؟ برادرم توضيح مي دهد که به اين نوع تاکسي که مسير مشخص و معمولا مستقيمي را طي مي کند، خطي گفته مي شود.
شاپرک برفي وقتي به خانه رسيد، با هيجان پرسيد: مي دوني با چي اومديم؟ گفتم: نه، با چي؟ گفت: با يه خطي قراضه . با تعجب گفتم: خطي؟ و شاپرک با غرور پرسيد: نمي دوني خطي چيه؟
**
چند روز بعد باز شاپرک به همراه برادرم به گردش رفتند. پس از استقبال شاپرک از تجربه تاکسي، برادرم اين بار پيشنهاد يک تجربه تازه را می کند و می پرسد: دايي جون، مي خواي اين دفه با اتوبوس بريم. وشاپرک با خوشحالي می گوید: باشه دايي. بيا بريم تو ايستگاه اتوبوس، از روي تابلو بخون ببينيم اتوبوس سر چه ساعتي مي آد.
برادرم باز توضیح می دهد: نه دايي جون، اينجا اين طوري نيس. مي ريم تو ايستگاه وامي ايستيم، هر وقت اتوبوس اومد سوار مي شيم.
شاپرک برفي وقتي به خانه رسيد، با هيجان پرسيد: مي دوني با چي اومديم؟ گفتم: حتما باز با يه خطي قراضه . با شادي گفت: نه با يه اتوبوس قراضه.
Labels: سفر به ایران, شاپرک برفی, شاپرکها