sheidaye shaparak: 03/01/2007 - 04/01/2007

 


:: شيداي شاپرک ::

 


من شيدا هستم، شيداي شاپرک. شاپرکهاي من پسرهام هستند. شاپرک برفي، متولد زمسـتان ۷۹ (۲۰۰۰) شاپرک بهاري، متولد بهار ۸۲ (۲۰۰۳).

 
قصه های کودکان

پیم و پوم
تولد سی پی
کشتیرانی
دریا
پرندگان گیلاسها را می خورند
ییپ گیر می کند
آخر سال
خرس از هواپیما بیرون می افتد
آب بازی
سیرک
ييپ دوچرخه سواري مي کند
خانه خاله ميس
شستن لباس عروسک
يک لوله در خيابان
طالبی
کاشتن گل در باغچه
تابستان مرده
ييپ و يانکه با هم بازي مي کنند
ييپ و يانکه
 

آخرين مطالب

می رسد اینک بهار
عهد عتیق
دلایل پیروزی اوباما
Toi mon amourMarc Lavoine
روز اول: داریوش
جستجو: ابی
اسکار و مامی رز
اون تهرون تهرون که می گن
The Dark Knight
امروز, فردا نبود

 

پيوندها

لوگوی شيدای شاپرک


کتابخانه‌ی والدين

ليست
 وبلاگهای به روز شده

 

 

آرشيو

10/01/2002 - 11/01/2002
11/01/2002 - 12/01/2002
12/01/2002 - 01/01/2003
01/01/2003 - 02/01/2003
02/01/2003 - 03/01/2003
03/01/2003 - 04/01/2003
04/01/2003 - 05/01/2003
05/01/2003 - 06/01/2003
06/01/2003 - 07/01/2003
07/01/2003 - 08/01/2003
08/01/2003 - 09/01/2003
09/01/2003 - 10/01/2003
10/01/2003 - 11/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
04/01/2005 - 05/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
11/01/2005 - 12/01/2005
12/01/2005 - 01/01/2006
01/01/2006 - 02/01/2006
02/01/2006 - 03/01/2006
03/01/2006 - 04/01/2006
04/01/2006 - 05/01/2006
05/01/2006 - 06/01/2006
06/01/2006 - 07/01/2006
07/01/2006 - 08/01/2006
09/01/2006 - 10/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
11/01/2006 - 12/01/2006
01/01/2007 - 02/01/2007
02/01/2007 - 03/01/2007
03/01/2007 - 04/01/2007
04/01/2007 - 05/01/2007
05/01/2007 - 06/01/2007
06/01/2007 - 07/01/2007
07/01/2007 - 08/01/2007
08/01/2007 - 09/01/2007
09/01/2007 - 10/01/2007
10/01/2007 - 11/01/2007
12/01/2007 - 01/01/2008
02/01/2008 - 03/01/2008
03/01/2008 - 04/01/2008
04/01/2008 - 05/01/2008
05/01/2008 - 06/01/2008
06/01/2008 - 07/01/2008
07/01/2008 - 08/01/2008
08/01/2008 - 09/01/2008
01/01/2009 - 02/01/2009
03/01/2009 - 04/01/2009

 

 

Saturday, March 31, 2007

هفت سین بهاری



شاپرک بهاری، یک ظرف از سری ظروفی که سر سفره هفت سین گذاشتم را از داخل کمد برداشت و گفت: چرا تو این یکی چیزی نذاشتی؟ گفتم: چون دیگه چیزی نبود که توش بذارم.
شاپرک بهاری، با قیافه حق به جانبی گفت: خب می تونستی تو اینم پیاز بذاری.

Labels: ,


 

Monday, March 26, 2007

هفت سین برفی




شاپرک برفی با کنجکاوی دور میز هفت سین می گشت و هر کدام از وسایل را برمی داشت،‌ نگاه و بو می کرد و دوباره سر جایشان می گذاشت. از فرصت استفاده کردم و گفتم:‌ می دونی گلم، هر کدوم از اینا نشونه و سمبل یه چیزیه. مثلا شمع،‌ فکر می کنی سمبل چیه؟
شاپرک برفی فکری کرد و گفت: سمبل آتیش.
ذوق زده شدم و گفتم:‌ آفرین. سمبل آتیش، نور، گرما. بعد پرسیدم:‌ خب حالا آیینه نشونه چی می تونه باشه؟
شاپرک برفی گفت: آینه یعنی این که خودمون را توش می بینم.
گفتم: درسته، نشونه آینده. یعنی دوست داریم تو این سال خودمون را خیلی خوب توش ببینیم.
- سیب؟
- نشونه خوردنی.
- آفرین. نشونه خوردنیهای خوب و سلامتی.
- سبزه؟
- سمبل درخته.
- درسته. سمبل شکوفایی و سرسبزی.
- سیر سمبل چیه؟
شاپرک برفی بدون مکث گفت: سمبل بو.

Labels: ,


 

Thursday, March 22, 2007



کنون که در چمن آمد گل از عدم بوجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساق به نغمه نی و عود
بدور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته ایی بود معدود
بود که مجلس حافظ بیمن تربیتش
هر آنچه می طلبد جمله باشدش موجود

Labels:


 

Monday, March 19, 2007

فصل من، نسل من ۱/ زمستان گذشت و رفت

در آخرین ساعات زمستان که گویی (اینجا) تازه از خواب بیدار شده و به جبران زمان از دست رفته، اکنون با تمام قوا، قدرت نمایی می کند،خاطرات کودکی و نوجوانی از هر سو سرک می کشد.
زمستان فصل من است، فصلی که در آن متولد شده ام.
زمستان را از کودکی دوست داشتم. به خاطر شروعش که با یلداست و پایانش که به نوروز می رسد و بهار. به خاطر آن صبح هایی که وقتی بیدار می شدم، شهر رخت سفید به تن کرده بود. و من بدو بدو به کنار پنجره می رفتم و به تماشای برفی که هنوز هیچ ردپایی بر آن ننشسته بود و درختهای نارون و چنار یکدست سفید شده، می ایستادم. به خاطر شبهایی که تا قبل از خواب هزار بار، میزان بارش برف را اندازه می گرفتم و بعد با خیالی آسوده و خوشحال از تعطیلی فردا به خواب می رفتم. به خاطر شکوه و وقار برف، به خاطر گونه های گل انداخته از سرما بعد از ساعتها برف بازی، به خاطر گرمای لذت بخش بخاری که از نوک انگشتان یخ زده آرام آٰرام در سراسر بدن جاری می شد، به خاطر حلیم و نان سنگگ داغ صبحها و ...
بزرگتر که شدم دلیل دیگری نیز بر دلایلم اضافه شد: جشنواره. دیگر لذتم تکمیل شده بود. دی، ماه تولدم، بهمن، ماه جشنواره و اسفند، ماه خرید عید و استقبال از بهار.
جشنواره را با فیلم های «نرگس»، «دیگه چه خبر»، «ناصرالدین شاه اکتور سینما»‌ و ... شروع کردم. تا قبل از آن نقدهای مجله فیلم را خط خط می خواندم و فیلم های به اصطلاح مطرح را هر طور شده۱در سینما می دیدم. بای سیکل ران، جهیزیه برای رباب، باشو غریبه کوچک،‌ مادر۲، نارونی و... تنها فیلم مطرحی که از تلویزیون دیدم، اجاره نشینها بود. فیلمی که هنوز هم اگر از هر شبکه ایی پخش شود، تماشایش می کنم و تمام لحظات و از همه شخصیت های دوست داشتنیش لذت می برم. از رانندگی اکبر، کباب درست کردن و سفره چیدن ساکنان آپارتمان، گوش وایستادن باقر باقری پشت آیفون، دعوایی که منجر به شکستن پای ایرج راد می شود، باغچه روی پشت بام حسین سرشار، مش مهدی و کارگرانش،‌ ماشینی که بیل و کلنگ از شیشه هاش بیرون آمده و شبیه جوجه تیغی شده،‌ جاری شدن آب در آپارتمان و ... همیشه از یادآوری آن صحنه که عبدی با لباس پاره و سیاه سوخته به سمت خانه می آید و نادره از دیدنش می ترسد و می پرسد: « چی شده مادر، تصادف کردی؟»۳ عبدی با عصبانیت و ناراحتی جواب می دهد: «تصادف کردم؟ منفجر شدم.» خنده ام می گیرد.
برای مهرجویی، ‌کارگردان گاو‌ و هالو ۴احترام خاصی قایل بودم ولی با این فیلم او برایم جایگاه دیگری یافت. جایگاهی که با «هامون» به اوج خود رسید.
هامون را با مادرم در سینما عصر جدید دیدم. مادرم آنقدر از فیلم خوشش آمده بود که همه را به دیدنش تشویق می کرد. و من از همان لحظه که موسیقی باخ را شنیدم و صدای هامون که می گفت:«خواب می بینم که در کنار دریا با عده ایی آشنا و غریبه به سویی می روم ... » گرفتار فیلم شدم مثل بیشتر هم نسلانم. هامون شد اسم رمز نسل من. حکم نقاشی مار بوآی خلبان قصه شازده کوچولو را پیدا کرد. با آن دیگران را محک می زدم و می زدیم.
آن روزها که تنها راه دیدن فیلم رفتن به سینما بود و از ویدیو کلوب و‌ سی دی و دی وی دی، که هنوز فیلم اکران نشده دست به دست می چرخد، هیچ خبری نبود؛ پیدا کردن نسخه ویدیویی هامون حتی با پایین ترین کیفیت چپزی در حد معجزه بود. معجزه ایی که به نشانه عمق عشق به دوستان هدیه می دادم. و چه سعادتی بود داشتن فیلم نامه اش و خواندن هر روزه دیالوگ هایی که تا آن موقع تنها به مدد حافظه از آن بهره می گرفتیم.

- تو بودی، تو ، تو، فقط تو

سلیمی: شیوه برخوردمون چیه؟
هامون: شیوه برخوردمون چیه؟
سلیمی: چیه؟
هامون: چیه؟
سلیمی:‌ مقامات پنچگانه.
هامون: مقامات پنجگانه، یعنی سیر و سلوک عارفانه در جهت فروش و معامله.
سلیمی: این شر و ورا چیه؟

- دست از این بدویت کپک زده تاریخی ات بردار.
- تو که منو کشتی ذلیل مرده.
- تویی جانور
- تو می خوای من اونی باشم که تو می خوای من باشم، اون وقت اون من دیگه من نیست.
- یعنی همه اون زمزمه ها،‌ زندگیا, عشقا دروغ بود.
- دکتر جون،‌من آویزونم.

وقتی از ایران آمدم، فیلمنامه هامون جز معدود کتابهایی که همراه آوردم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- فیلم «عروسی خوبان» را پس از پایان جلسه یکی از امتحانات ثلث سومم درماه رمضان و در آخرین روز اکرانش دیدم.
۲- بعد از عیادت مادربزرگم در بیمارستان به دیدن این فیلم را دیدم.
۳- نقل به مضمون
۴- گاو و هالو نام دو فیلم مهرجویی است. یکی از منتقدان سینما می گفت که بیضایی هروقت درباره مهرجویی صحبت می کند، نامش را در کنار نام این دو فیلم قرار می دهد.

Labels: ,


 

Saturday, March 17, 2007

پیم و پوم



عمه تارا* میهمانشان است. او دو تا دختر کوچکش را نیز همراه آورده است. اسم آنان پوم و پیم است. آنان به اندازه ییپ و یانکه بزرگ نیستند.
یانکه می پرسد: می خواین عروسک منو ببینین؟ و می رود و عروسکش را می آورد تا به آنان بدهد.
ییپ می پرسد: می خواین سگ منو ببینین؟ و می رود تاکی را می کشد تا به اتاق بیایید.
اما پوم و پیم خیلی خیلی خجالتی هستند و هیچ حرفی نمی زنند. آنان از تاکی کمی می ترسند.
یانکه می پرسد: می آیین بریم تو حیاط بازی کنیم؟ آنان هیچ نمی گویند.
ییپ می پرسد: می خواین رو سرم وایسم؟ و در حالی که به پیانو تکیه داده روی سرش می ایستد.
به نظر پیم و پوم خیلی جالب است. اما آنها همچنان ساکت می مانند.
ییپ از عمه می پرسد؛ اینا نمی تونن حرف بزنن؟
عمه می گوید: معلومه که می تونن. اما اول باید یه کم عادت کنن.
ناگهان پیم می گوید: یه خرس.
پوم می گوید: آره، یه خرس.
حالا آنان حرف می زنند. از خرس خیلی خوششان می آید. و می خواهند با خرس در گاری بشینند. ییپ و یانکه گاری را می کشند. ابتدا دور اتاق، سپس دور حیاط. و دوباره دور اتاق.عالی است. پیم و پوم جیغ می کشند.
عمه تارا می گوید: دیدی، یخشون آب شد.
ییپ می پرسد: یخ کو؟ او به اطراف نگاه می کند تا یخ را ببیند.
عمه می گوید: این یه اصطلاحه. یعنی اونا دیگه خجالت نمی کشن.
عمه آماده رفتن می شود. پیم و پوم هم باید بروند. اما آنان می خواهند در گاری بنشینند. نمی خواهند بروند و نمی خواهند خرس را هم زمین بگذارند.
ییپ می گوید: می دونین چیه، خرس می تونه یه مدتی پیشتون باشه. می تونه یه هفته خونه شما باشه. پیم و پوم خیلی خوشحال می شوند. حالا آنان خیلی راحت با مادرشان می روند.
وقتی آنان می روند،‌ییپ با ترس می پرسد:‌ اونا خرس رو که برا خودشون برنمی دارن؟
یانکه می گوید: نمی دونم.
ییپ با عصبانیت می گوید: من به پلیس خبر می دم.
مادر می گوید: بسه بچه ها. چه نامهربون. اونا کوچولون. نترس. هفته دیگه دوباره دعوتشون می کنیم.
با خرس دعوتشون می کنیم، مگه نه؟
آره، با خرس.
آن وقت ییپ آرام می شود.



* نامها را برای آسانتر خواندن کمی تغییر داده ام.

Labels:


 

Friday, March 16, 2007

تاریخ تکرار می شود

وارد ساختمان که می شویم، مخلوطی از بوی مواد شوینده و بوی رنگ که به بوی کلرمی ماند, مشام را می آزارد. شاپرک بهاری که خیلی به بو حساس است، چینی به بینی می اندازد و می گوید: چه بوی شنایی می آد.

***

نیمه شب با گریه شاپرک برفی از خواب بیدار می شوم. بغلش می کنم تا کمی آرام شود. بعد می روم تا لیوانی آب برایش بیاورم. در حال رفتن به آشپزخانه نگاهی به اتاق شاپرک بهاری می اندازم تا ببینم بیدار شده یا خواب است. چشمان بازش در نور اندک اتاق پیداست. صدایم می کند. حدس می زنم او نیز آب می خواهد. کنارش می نشینم و می پرسم: « چیه گلم؟» می خندد و می گوید: «دوستت دارم.»

***

برخلاف همسرم که هر شب اخبار ساعت هشت شب تلویزیون را نگاه می کند و در طول روز نیزهر از گاهی تله تکست را مرور می کند. من معمولا اخبار را در اینترنت جستجو می کنم و می خوانم واخبار ساعت یازده شب (وقتی شاپرکها خوابند) را می بینم. چند شب پیش که به خاطر خبر مهمی، اخبار ساعت هشت را می دیدم، در پاسخ شاپرک بهاری که می خواست با او بازی کنم، گفتم: «الان دارم اخبار می بینم بذار تموم شه می آم.» شاپرک بهاری گفت: « برای چی تو اخبار می بینی. اخبار مال باباهاست. مامانا اخبار نمی بینن.» مشابه این حرف را چند سال پیش شاپرک برفی نیز گفته بود.

Labels:


 

Thursday, March 15, 2007

آقای آمریکو

آقای آمریکو در جنوب آفریقا متولد شده ولی از کودکی به اروپا آمده و تاکنون در چند کشور اروپایی زندگی کرده است. ماه آینده نیز راهی کانادا می شود تا چند سالی آنجا بماند.
آقای آمریکو وقتی می فهمد ایرانیم، می گوید: « من رییس جمهورتون را خیلی دوست دارم.»
می گویم:‌«‌عجب.»
می گوید:‌ «خیلی شجاعه.»
می گویم:«تا تعریفمون از شجاعت چی باشه.»
می گوید: «‌از کسی نمی ترسه. حرفش را می زنه. خیلی ازش خوشم می آد.»
می گویم:« تا چه حرفی باشه و به چه قیمتی گفته بشه.»
ظاهرا از این که از تعریفاتش هیجان زده نشده ام، کمی دلخور می شود ولی بعد انگار چیزی به یاد آورده باشد، می گوید: « ببینم، تو ایران زنا سر تا پاشون رو می پوشن و هیچی ازشون پیدا نیست.»
می گویم:« نه. زنها باید موها و بدنشون رو بپوشنن.»
ناباورانه می گوید:« یعنی این طوری نیست که فقط چشماشون پیدا باشه.»
می گویم:«نه. اونی که تو می گی مربوط به افغانستانه.»
با اطمینان می گوید: « حتما بعد از اومدن احمدی نژاد این طور شده.»
می گویم: « اصلا. حالا فرصت شد، تو اینترنت می گردم و عکساش را نشونت می دم.»
با خوشحالی می گوید: « باشه. حتما نشونم بده.»
مدتی بعد به طور اتفاقی سایتی پر از تصاویر طبیعت ایران را پیدا کردم. در کنار آن عکسهایی از تهران و زنان و مردان در خیابان. آقای آمریکو را صدا کردم و گفتم:« بیا این عکسا را ببین.‌» از دیدن حجاب زنان ایرانی حسابی تعجب کرد و گفت:«زنای ایرانی خیلی خوشگلن.» وقتی این عکس* را دید،‌ پرسید:« این هنرپیشه است؟» گفتم:«نه.» گفت: «خیلی خوشگله.» چند نفر دیگر که آنان نیز توجه شان جلب شده بود، نظر آقای آمریکو را تایید کردند.
آقای آمریکو گفت: « من می خوام حتما با یه ایرانی ازدواج می کنم. تو اینجا دختر ایرانی نمی شناسی.»
گفتم:‌«نه.»
پرسید:«تو کانادا ایرانی زیاده؟»
گفتم:«آره.»
گفت:«چه عالی. اونجا حتما با یه ایرانی ازدواج می کنم.»

یک ماه بعد* *آقای آمریکو را در جلسه ایی دیدم. قبل از شروع جلسه پرسید:«وضعیت ایران چه طوره؟»
گفتم:«بحرانی.»
گفت:«می دونی من یه برنامه ایی دیدم در مورد وضعیت عراق ، بمب گذاریا، کشتار و ... خیلی دردناک بود. امیدوارم امریکا به ایران حمله نکنه. حالا نظرم نسبت به احمدی نژاد تغییر کرده. چون می بینم اون می خواد جنگ به پا کنه. به حرفایی که می زنه فکر نمی کنه. انگار قواعد دیپلماتیک را نمی شناسه... فقط امیدوارم امریکا به ایران حمله نکنه.»

* عکسی که بعد از عکس زنی در کنار ماشین پژو و قبل از عکس هدیه تهرانی است. البته من سایت دیگری را نشان آقای آمریکو دادم که الان آدرسش را ندارم ولی این عکس آنجا نیز بود.
* *روزهای قبل از صدور قصعنامه سازمان ملل

Labels:


 

Wednesday, March 14, 2007

تولد سی پی*



ییپ می گوید: فردا تولد سی پی است.
یانکه می گوید: آره، باید براش یه هدیه بخریم؟
ییپ می گوید: آره، اما چی می تونیم به یه گربه بدیم؟
آنان می روند تا از مادر بپرسند. ییپ می گوید: مامان،‌ ما چی می تونیم به سی پی بدیم برای تولدش؟
مادر می گوید: یه ماهی کوچولو. شما می تونین یه ماهی براش بخرین اون وقت من اونو براش می پزم.
ییپ و یانکه با هم به مغازه ماهی فروشی می روند. چه بویی می آید. آنجا ماهی های بزرگ و کوچک وجود دارند و ماهی هایی در سبدهای پر از یخ.
ییپ می گوید: من ماهی دوس ندارم.
یانکه می گوید: منم همین طور. برای تولدمم، نمی خوام ماهی هدیه بگیرم.
ییپ می گوید: منم نمی خوام.
سپس آنان یک ماهی کوچک می خرند. خانم فروشنده ماهی را در کاغذ می پیچد.
ییپ آن را با دقت در سبد می گذارد.
ییپ و یانکه، وقتی به خانه می رسند، می گویند: ما یه ماهی خریدیم. برای سی پی. برای فردا.
مادر می گوید: آفرین. کجا گذاشتینش؟
ییپ می گوید: تو راهرو. آخه بوی بد می ده.
مادر می گوید: برین بیارینش.
ییپ می رود که ماهی را بیاورد. اما وقتی به راهرو می رسد،‌ می بیند که گربه در حالی که ماهی را به دندان گرفته است، سریع فرار می کند .
ییپ صدا می زند: ای گربه شیطون. اون هدیه ات بود.
مادر می گوید: چه گربه شکمویی. هدیه اش را الان خورد.
یانکه می پرسد: حالا ما به سی پی چی بدیم برای روز تولدش؟
مادر می گوید: هیچی دیگه. تقصیر خودشه.
اما ییپ و یانکه سبدی که سی پی توش می خوابد را با گل تزیین می کنند. چون به نظرشان خیلی بد می شود اگر سی پی هیچی برای تولدش نگیرد.
آیا سی پی از آنان تشکر خواهد کرد؟‌ نه، چون او به گلها چنگ می کشد و همه شان را می خورد.
یانکه می گوید: چه گربه عجیبی. کی تزیینات را می خوره.
مادر می گوید: بیایین هر دوتون به خاطر تولد سی پی یه تیکه شیرینی می گیرین.



* گربه یانکه

Labels:


 

Tuesday, March 13, 2007

نصیحت

شاپرک بهاری: می تونم بیام پیش تو بخوابم؟
من: نه گلم. تو دیگه بزرگ شدی، باید تا صبح تو تخت خودت بخوابی.

چند لحظه بعد، شاپرک بهاری رو به هاپوش: هاپو تو دیگه بزرگ شدی، باید تو تخت خودت بخوابی.

***
شنبه شبها شاپرکها کمی دیرتر می خوابند. اما این هفته که همگی به تماشای فیلمی نشسته بودیم، دیرتر از معمول آماده خواب شدند. همسرم برای این که شاپرکها زودتر برای خوابیدن آماده شوند، تلویزیون را خاموش کرد و گفت: « من می رم حاضر شم بخوابم. شما ام کاراتون رو بکنین و بیایین بخوابین.» شاپرک بهاری که چشمانش حسابی خواب آلود شده بود، رو به پدرش گفت:« یادت نره قبل از خواب دندونات رو مسواک بزنی.» همسرم گفت: « چشم. حتما.» شاپرک بهاری ادامه داد: « تازه تو دیگه بزرگ شدی، باید تو اتاقت تنها بخوابی.»

Labels:


 

Sunday, March 11, 2007

کشتیرانی



یانکه می گوید: من یه کشتی دارم. تخت کشتی منه.
ییپ می گوید: اول باید یه بادبان براش بذاریم.
ییپ و یانکه در اتاق خواب بازی می کنند، در اتاق خواب خانه یانکه. چون باران می بارد و مادر گفته است: از آشپزخونه برین بیرون. همین الان.
بنابراین آنان روی تخت خواب بزرگ نشستند و تخت کشتی آنان است.
یانکه می گوید: می دونی چیه، اینجا یه بند رخت چوبیه. این می شه دکل.
ییپ می گوید: حالا یه بادبان می خوایم. خیلی ساده است. ملافه را بادبان می کنیم.
اوه،‌ آن یک کشتی واقعی است.
یانکه می پرسد: حالا کجا بریم؟
ییپ می گوید: آمریکا.
تاکی* هم می تونه بیاد؟
بله، تاکی می تونه بیاد.
گربه چی؟
گربه هم می تونه.
خرسی چی؟ عروسک چی؟
همه می تونن بیان.
یانکه می گوید: حالا باید برای تو راهمون غذا داشته باشیم. برو یه کم غذا بیار از تو آشپزخونه.
ییپ می رود و یک تکه نان، یک شیشه شیر و یک گلابی می آورد. او همه را در سبدی می گذارد و از آشپزخانه بیرون می آید. مادر می گوید: هی، اینا را کجا می بری؟
اما ییپ عجله دارد و جواب نمی دهد.
به این ترتیب، آنان یک کشتی پر دارند و به راه می افتند، در دل دریا. هوا طوفانی می شود! موجها خیلی بلدند. نزدیک بود تاکی از روی عرشه پرت شود. آخ، شیشه شیر افتاد.
مادر که ناگهان وارد اتاق شده، می پرسد: معلومه شما چی کار می کنین؟ اخ، اخ، چه بچه های شیطونی! همه چی رو گذاشتین تو تخت، شیشه شیر و هم.
ییپ می گوید: آره، اما هوا طوفانی شد.
یانکه می گوید: ما تقریبا به آمریکا رسیده بودیم.
اما مادر نمی خواهد گوش کند. او حیوانات را از تخت پایین می گذارد. بادبان و دکل را برمی دارد. و ییپ و یانکه را از اتاق بیرون می کند.
چه حیف، نه؟



* تاکی اسم سگ ییپ است.

Labels:


 

Friday, March 09, 2007

دو برادر

شاپرک برفی: من می رم کارای مدرسه امو بکنم.
شاپرک بهاری: منم می رم کارای مدرسه امو بکنم.
شاپرک برفی: تو فعلا برای مدرسه ات کاری نداری بکنی.
شاپرک بهاری: پس من چی کار کنم؟
- تو الان باید خوب حرف بزنی، شمردن را یاد بگیری.
- چه جوری؟
- ببین تو بلدی یه کم بشمری. من عددا را می گم تو تکرار کن، باشه؟
- باشه.
- خب، یک.
- یک.
- دو.
-دو.
....
- هفت.
- هفده.
- نه. بعد از شیش، هفته نه هفده. مگه تو نمی خوای بهتر از بچه های دیگه باشی؟
- چرا، می خوام.
- خب، پس دقت کن.
....
- حالا یه بار خودت تنهایی بشمر.
- یک،‌ دو،‌ ...
- آفرین. خیلی خوبه.

Labels:


 

Thursday, March 08, 2007


 

Wednesday, March 07, 2007

کارخونه آب

شاپرک بهاری،‌ از میان سبزیجات تربی برداشت،‌ نگاهی کرد و در حالی که به دست من می داد، گفت: «اینو نمی خوام.» پرسیدم:« چرا؟» به برگهای ترب اشاره کرد و گفت:«از اینا که درخت داره، ‌نمی خوام.»

***
همسرم به شاپرکها گفت: « چقدر سر و صدا می کنین، مگه نمی بینین حال مامان خوب نیست.»
شاپرک بهاری گفت:«خب حالا که سرو صدا می کنیم، می تونی ما رو ببری پارک.»

***
آب را تنظیم کردم و به شاپرک برفی گفتم:«دوش می گیری مواظب باش. چند روزیه آب داغ را که باز می کنی یهو خیلی خیلی داغ می شه.» شاپرک برفی گفت:«به نظرم دستگاه های کارخونه آب خراب شده.»

***
جوانه زدن عدسهایی که برای نوروز سبز کرده ام،‌ شاپرکها را حسابی ذوق زده کرد. برایشان توضیح دادم که قرار دادن دانه ها در آب و سپس در معرض نور خورشید سبب رشدشان می شود. بعد رو به شاپرک برفی کردم و گفتم: «شاید تو سال دیگه برای درس علوم، یه دانه را تو آب بذاری یا تو خاک بکاری تا رشد کنه. من وقتی مدرسه می رفتم یه لوبیا کاشتم.» شاپرک برفی گفت:«‌پس چرا اونو برای یادگاری نگه نداشتی؟»

Labels:


 

Tuesday, March 06, 2007

یک سبد سیب برای پدربزرگ



مادر ییپ می گوید: «حالا شما با هم باید این سبد سیبو برای پدربزرگ ببرین. هر کدوم یه طرف سبد و بگیرین تا سبد بین تون قرار بگیره. به پدر بزرگ سلام برسونین.»
ییپ و یانکه با سبدشون به طرف خانه پدربزرگ راه می افتنند. بعد از مدتی ییپ می گوید:«سیبای قرمز و سبز تو سبدن.»
یانکه می گوید:«آره، سبزا خوشمزه ترن.»
ییپ می گوید:«نه، قرمزا خوشمزه ترن.»
یانکه می گوید:«بیا امتحان کنیم.» آنان سبد را زمین می گذارند و یانکه یک گاز به سیب قرمز و ییپ یک گاز به سیب سبزی می زند. ییپ می گوید:«این خوشمزه تره.» یانکه می گوید:«نه، این خوشمزه تره.»
ییپ می گوید:«همه سیبای قرمز یه مزه نمی دن. اینجا یکی هست که خیلی خوشمزه به نظر می آد. این یکی ام همین طور.»
یانکه می گوید:«اینم خوبه.» آنان در کنار راه نشستنند و بعد از مدتی همه سیبها را امتحان کرده و از هر کدام یک گاز کوچک زده بودند. می شد دقیقا جای دندانهایشان را دید.
ییپ می گوید: «وای، چه بد شد.»
یانکه می گوید:«پدربزرگت چقدر عصبانی می شه.»
آنان سبد را برمی دارند و خیلی غمگین نزد پدربزرگ می روند.
ییپ می گوید:«مامانم سلام رسوند.»
یانکه می گوید:«اینم یه سبد سیب.»
ییپ می گوید:«اما از همه شون یه تیکه کنده شده.»
یانکه می گوید:«ما گاز زدیمشون.»
آن وقت هر دو با وحشت به پدر بزرگ نگاه می کنند.
پدربزرگ می گوید:«که این طور. از هر کدوم یه تیکه کنده شده؟ فکر کنم حالا اونا خوشمزه تر هم شدن. می دونین چیکار می کنیم، همه مون یکی یه سیب را تا اخر می خوریم.» و آنان این کار را می کنند.
اما وقتی ییپ بعدا برای مادرش تعریف می کند، مادر می گوید:«پدربزرگ خیلی زیاد مهربونه.»
تو هم این طور فکر می کنی؟

Labels:


 

Monday, March 05, 2007

دریا


ییپ می گوید: «من نمی ترسم. می ببینی جرات می کنم تا کجا تو دریا برم؟»
و داخل آب می شود. اما یانکه می ایستد و نگاه می کند. چون یانکه جرات نمی کند خیلی دور برود. او کمی می ترسد. موجها خیلی بلند و شدیدند.
انگار آنها می غرند، درست مثل یک شیر. هو او او ، یانکه می لرزد. صدا می کند: «ییپ، ییپ بر گرد.»
اما ییپ تصمیم دیگری دارد. او سینه اش را جلو می دهد و توی آب می رود. یک موج می آید،سیاه سیاه با سری سفید.
آخ ییپ! پاتس! پلونس! موج به ییپ می خورد و از رویش می گذرد.
ییپ کو؟ آخ، ییپ کو؟
یانکه جیغ می کشد! فریاد می زند: «ییپ نیست. ییپ نیست.»
آن وقت دو تا پا نمایان می شود. دو تا پای کوچولو که مال ییپ است.
ییپ افتاده است. آن موج بزرگ ییپ را پرت کرده است.
یانکه به طرف ییپ می رود و یک پایش را می کشد. ییپ بلند شو.
حالا ییپ پیداست. او دوباره صاف ایستاده و از خوشحالی جیغ می کشد و می خندد. «دیدی؟ ‌ دیدی منو یانکه؟»
یانکه می گوید:«‌ آره،‌ به نظرم خیلی ترسناکه.»
پاتس! بونگ! پولمپ! باز یک موج می آید.
آخ آخ، آنان ندیدند که موج می آید! آن هم یک موج بزرگ.
آن وقت هر دو می افتند. خوشبختانه مادر در آن نزدیکی است و دوان دوان می آید.
او چهار تا پا می بیند. دو تا پای ییپ و دو تا پای یانکه. و پاها و دستها را می گیرد تا موقعی که آنان صاف بایستند. مادر می گوید:‌«‌ دریا هم وحشیه.»
یانکه، که خیلی ترسیده، می پرسد:«‌ موجا عصبانین؟»
مادر می گوید:«‌ نه،‌ موجا عصبانی نیستن. موجا با شما بازی می کنن. اونا از این کار خوششون می آد. نگا کن. یکی دیگه داره می آد.»
حالا موجها به نظر یانکه دیگر خیلی ترسناک نیستند. او جرات می کند کمی جلوتر برود و بدود. اما مادر می گوید:«‌ بچه ها بیایین! دیگه می خوایم بریم.» و آنان از آب بیرون می آیند و روی تپه شنی می نشینند. مادر حوله ایی بر می دارد و اول یانکه و سپس ییپ را خوب خشک می کند. آنان از زبری حوله گرم می شوند. مادر می گوید: «‌حالا هر دو لباسای خشکتون را بپوشین تا ناهار بخوریم.» مادر سبد بزرگی پر از خوراکی آورده است. روی غذاها ماسه ها نشسته است. ییپ می گوید:‌« تو دهنم قرچ قرچ می کنه.» مادر می گوید:« همیشه لب دریا، رو غذاها ماسه می شینه. اینم جزیی از لب دریاست. حالا برین دنبال صدف بگردین.» و ییپ و یانکه می روند.

Labels:


This 
page is powered by Blogger. Isn't yours?